یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        کتاب با "پاتیل‌ها را لت می‌زنمِ" احسان عبدی‌پور شروع شد که قبلا شنیده بودم و حقا که یکی از بهترین‌ داستان‌هایی‌ است که در تمام زندگی‌ام خوانده/شنیده‌ام.
به جز آن، داستان‌های "گوشه‌ی حسین"، "مرشد و اشقیا" و "سیتارابین" را از بقیه دوست‌تر داشتم.
پارسال که کآشوب‌ را خواندم دل‌تنگ قم و جمکران‌ و تجریش شده بودم و دور بودند‌ ازم. امسال که رست‌خیز را خواندم، دل‌تنگ خانه‌ی روستا و تعزیه‌ی بی‌نظم تخماقلو‌ شدم و دور است ازم‌. تعزیه‌ای که اگر زن باشی، از آن بالا نه چیزی ازش می‌بینی و نه می‌شنوی. شانس بیاوری گرد و خاک میدان و دایره‌هایی که می‌دانی سر شبیه‌خوان‌هاست. شانس نیاوری هم کله‌ی زن‌های جلویی‌ را می‌بینی و سیاهی‌ چادر یا روسری‌شان‌ را. آخرش هم دلت‌ خوش است که برای خودت تعزیه‌ رفته‌ای.

_دستم را گذاشتم روی دلم‌. با عربی‌ دست‌ و پا شکسته‌ام راز برملا شده‌ام را با او در میان گذاشتم. گفتم "انا حامل..."
من‌من‌کنان‌ داشتم دنبال کلمه‌ای می‌گشتم تا قانعش‌ کنم که نمی‌توانم وارد مارپیچ‌ بشوم که مرد خادم، فهمیده و نفهمیده، دیوار کوتاهش‌ را برداشت و با صدای بلند رو به خانم‌های پیروزِ مسیر که به ورودی رسیده بودند گفت "خانوم‌ها، این زن‌ بارداره. بهش رحم کنید." زنی خودش را به صدا رساند، دست‌هاش را دورم حلقه کرد و جمله‌ی مرد را تکرار کرد. حالا فقط چند قدم راه مانده بود تا خود ضریح.
از داستان نذر کردن نبض‌ دوم
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.