یادداشت hatsumi
1402/3/4
4.0
3
یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم و اون لبخند رضایت آخر کتاب◉‿◉ داستانی تراژدیک و درام با مایه هایی از طنز که از زبان پسری به نام امیل روایت میشه در زمان اشغال الجزایر توسط فرانسه،پدر امیل با تعریف کردن داستان های جنگ و سخت گیری ها و تنبیه های شدید امیل سعی داره اون رو به سربازی برای نجات الجزایر و همراهی برای خودش در کشتن مارشال دوگل تبدیل کنه،پدر خانواده ،پدری سخت گیر و مستبد و از لحاظ روانی و عاطفی ناپایدار هست. از طرفی مادر خانواده نه تنها در نقش قربانی فرو رفته بلکه جاهایی از داستان خودش همراه و ادامه دهنده استبداد پدر هست و سعی داره سخت گیری ها و کتک ها رو به معنی دوست داشتن به امیل بفهمونه،پدر و مادر از لحاظ عاطفی پاسخگو نیستند و حتی وقتی برای دلداری میخوان امیل رو به آغوش بکشن اول یه سیلی بهش میزنند و بعد.از طرفی امیل هم تلاش میکنه مثل پدرش در موضع قدرت قرار بگیره چون از داشتن نقش قربانی خسته شده بوده و از طرفی هم به دنبال تایید پدرش بوده پس دوستش رو به عنوان عضو تازه سازمان و همراه خودش در نجات الجزایر انتخاب میکنه،هرچی داستان پیش میره خواننده بیشتر دلش میخواد که امیل رو نجات بده و اوجش برای من وقتی بود که عروسکی که امیل رویاش رو داشت رو پدرش شکست 😡و حتی تا پایان داستان این نقش قربانی در مادر وجود داره و نمیخواد زندگیش رو برای پزشک ها شرح بده ،و آخر داستان رو خیلی خیلی دوست داشتم در آخر امیل انگار به همراه فرزند خودش داره کودکی میکنه و کودکی فرزندش رویای کودکی امیل بوده وقتی در کودکی از امیل شغل پدرش رو میپرسیدن امیل هیچ جوابی نداشته بده و وقتی کودکش برگه ای رو به خونه میاره تا شغل پدر رو بنویسه ،امیل خوشحالی تلخی داره از اینکه پسرش میتونه شغل پدر رو بنویسه و این جز حسرت ها و ضعف های امیل بوده و اون آرامش مادر در انتهای داستان.جنبه روانی داستان رو هم خیلی دوست داشتم ،(شدت پارنوییدی بودن پدر به حدی هست که جایی از داستان به پزشکش میگه من کتاب آسیب شناسی رو خوندم پس مواظبتم همکار عزیز برابری معلومات🤦) خیلی خوشحالم که این کتاب رو خوندم.ʕ´•ᴥ•`ʔ قسمت های مورد علاقم از کتاب: اما آن روز چیزی عوض شده بود. پدرم می ترسید، در حالی که به ندرت دیده بودم که بترسد. شاید یک بار در برابر لوله هفت تیرش اما هرگز در زندگی با من بی ،من یا پس از رفتن من دچار ترس نشده بود ترس در نظرش ناآشنا و مشمئز کننده بود. از افراد ضعیف و کسانی که چشمهایشان را به زیر می انداختند نفرت داشت اما اکنون وحشت از لابه لای حرفهایش درز می.کرد چیزی در حال آغاز شدن بود که نشان از پایان کارش داشت. . . خودم را گلوله کردم و رویم را با روزنامه پوشاندم می ترسیدم بخوابم میترسیدم چشمهایم را ببندم میترسیدم بیدار نشوم و در آنجا بمیرم در خیابانی، در زمستان. و هرگز کسی برای این شب هایی که گذراندم، دلداری ام نداد. . مادرم انگشتهایش را که مثل پرندگان مرده روی پیش بند گلدارش قرار گرفته بودند می شمرد. پدرم با چشمهای نیم بسته نشسته بود انگار یکی از ما به بدترین کارها اعتراف کرده بود انگار سرنوشت بر در می.کوفت مصیبتی بی سر و صدا داشت به ما روی میآورد تصاویری آزاردهنده به ذهنم راه می یافت ژاندارمی که در می زند تا خبر مرگ پسر جوانی را بدهد پزشکی با کیف دستی که از سرطانها به ستوه آمده است. آنجا بودیم عاری از نگاه عاری از زندگی در انتظار پایان جهان موج غول آسا هجوم ستاره دنباله دار به .زمین انگار شنیده بودیم که خورشید دیگر هرگز در آسمان نخواهد بود آخرین روز بود پیش از آخرین شب . غمگین و تنهایم بی نهایت تنها احساس بدبختی میکنم سراپا اندوهم به خاطر او از اینکه همیشه دوستش داشته ام به قدری از خودم دلخورم که حد ندارد. . نمی خواهید حرکتی نسبت به مرحوم از خود نشان دهید. مرد نگاهم میکرد معنی این جمله را نمیفهمیدم ،حرکتی ،بله ،البته در ایستگاه راه آهن مسافر را میبوسیم در خیابان دست دوستی یا آشنایی را می فشاریم اما در برابر تابوت چه باید بکنیم؟ . ازدواج به این سن امکان نداشت، حتى در امریکا. امیدوار بودم که دست آخر حرفم را باور نکند، بزند زیرخنده، انگشتش را به شقیقهاش بزند که یعنى کلهام خراب شده، کتکم بزند، پشتش را به من کند. اما او اصلا فکر نمىکرد. هر چیزى را دربست از من مىپذیرفت. شاهزاده قرار بود با شاهزاده خانم ازدواج کند. راهى براى عقب نشینى نداشتم. با خود گفتم اى کاش بمیرم. زندان براى یک شورشى یعنى سه تا دیوار بیشتر. همیشه از خودم میپرسیدم چه چیز ناجورى در زندگىمان وجود دارد؟ هیچکس به خانهمان نمىآمد، هیچ وقت. پدر قدغن کرده بود. هرگاه کسى زنگ در را مىزد، دستش را بلند میکرد تا ما را به سکوت وا دارد. منتظر مىماند تا آن که پشت در بود، منصرف شود و به صداى پایش در راه پلهها گوش مىداد. پس از آن کنار پنجره مىرفت، پشت پرده پنهان مىشد و پیروزمندانه او را که داشت از کوچهمان دور مىشد، نگاه مىکرد. هیچ یک از دوستانم اجازه نداشتند که از درِ خانهمان تو بیایند. و هیچ یک از همکاران مادر. همیشه تنها ما سه تا در آپارتمان بودیم. حتى پدربزرگ و مادربزرگم هیچ وقت به آنجا نیامدند. _چرا انتظار دارى که پسرت برنده شود؟ مادر حرکتى با بىحوصلگى کرد. روزنامهها خودفروخته بودند. در مسابقات تقلب مىکردند. هیچ دلیلى نداشت که داوران به نقاشى امیل شولان، که هیچ کس نمىشناختش، راى بدهند. با وجود این راى دادند. با پست دو بلیت براى تماشاى فیلم در یکى از بعدازظهرهاى یکشنبه در «لومیناگومون» برایمان فرستادند. مادرم برایم کف زد و پدرم لبخندى به لب آورد. هیچ بچهاى نصف شب خانوادهاش را رها نمىکند تا برود دوگل را بکشد. خود من به تنهایى میخواستم دوگل را بکشم. مىخواستم پدرم را غافلگیر کنم، خوشحال کنم، کارى کنم که به من افتخار کند. شلیک کردم. یک تیر، دو تیر، سه تیر. دوگل از دیدنم متعجب به نظر مىرسید. دهانش را باز کرد. مرا به جا آورده بود. -شولان؟ -بله! شولان. آقاى رذل! امی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.