یادداشت فاطمه
1403/9/10
سر کلاس داشتم می خوندم. هر چند دقيقه یک بار سرم رو بالا می آوردم و میدیدم خوب من که این درس رو بلدم و دوباره به کتاب بر میگشتم. قسمت دعوای اولش بود. قسمتی که مهدوی آب رو روی جواد ریخت و جواد داره میره سمت دستگیره در تا مهدوی صداش زد، معلم هم منو صدا زد.😐 گفت چیکار داری میکنی پاشو بیا درس رو توضیح بده. من هم با اعتماد به نفس رفتم و یک نگاه به تخته و کلماتش انداختم و توضیح دادم. خواستم برم بشینم که نگذاشت به بهانه های مختلف سرم رو به کار های مختلف گرم میکرد. درس دادن و حل تمرین و ... یک دقیقه هم نذاشت بشینم سر جام. خلاصه که خیلی ذهنم درگیر بود چی میشه؟ تا اینکه اومدم خونه و دلی از عزا در آوردم. یک راست تا ته کتاب. خدا نصیب هیچ کس نکنه. در کل خوب بود اوایل داستان نمیفهمی الان کی داره میگه. یکم که جلو بری، بهتر میشه. من از موضوع خیلی خوشم آمد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.