یادداشت ماهان خلیلی
1403/10/25

"امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. تلگرامی از خانهی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است." «بیگانه» آلبر کامو، روایت بیگانگی شخصیت مورسو در جامعه و زندگیه. بسیاری این اثر که کامو بخاطرش جایزه نوبل ادبیات رو برد، و دیگر آثار کامو در رده اگزیستانسیالیسم قرار میدن؛ که خود کامو همیشه با این موضوع مخالف بوده. کتاب دو بخش داره؛ بخش اول روایتگر زندگی مورسو و بخش دوم درباره زندان رفتن اون هست. باید این نکته رو مدنظر داشت که آیا فقط مورسو با این زندگی بیگانه بود؟ اصلا نباید از کنار این کتاب (بهخصوص بخش دوم) و دیگر آثار کامو به راحتی گذشت و فقط به جهت سرگرمی مطالعشون کرد. مورسو با حالت بیاعتنایی که به مرگ مادرش و حتی عاشق شدن داره، انقدر غرق کار خودش و انجام کارهای سطحی زندگی شخصی خودش(خوابیدن، غذاخوردن، روابط عاطفی) هست که زمانی برای احساس کردن هیچچیزی نداره. توی یک مقاله خوندن که این کتاب درباره زندگی انسان مدرنه؟ نمیدونم، ولی شاید همینطور باشه. مورسو در زندان، درون دیوارهایی که اون رو محبوس کردن، اکثر اوقات به همون زندگی ساده و به نوعی پوچی که بیرون از اونجا داشت فکر میکنه. اما چه زمانی مورسو به پوچی زندگی خودش پی میبره؟ هنگامی که کشیش سعی در صحبت با اون که اعتقادی به خدا نداره، در یک لحظه بهخصوص، عصیانگری اون به کشف معنای زندگی خودش ختم میشه. "نمیدانم چرا، چیزی در درونم ترکید. از بیخ گلو با همهی قدرتم فریاد زدم. فحشش دادم و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقهی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون میریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او اینقدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمیارزید. حتی نمیتوانست بداند که زنده است چون مثل مردهها زندگی میکرد. شاید به نظر دست من خالی میآمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همهچیز، خیلی مطمئنتر از او، مطمئن از زندگیام و مطمئن از مرگم که بهزودی به سراغم میآمد." بیگانه نه فقط درباره زندگی غریبانه مورسو درون چارچوبهای جامعه، بلکه درباره ماهم هست؛ مایی که انقدر غرق کارهای بیهوده خودمون هستیم که اصلا، وقتی برای احساس نداریم؛ احساساتی مثل محبت، عشق، دوستی و... ما تنها میخوایم بیستسال بیشتر عمر کنیم، بدون اینکه در جستجوی معنایی برای خودمون باشیم. در چنین زندگیای، چه فرقی میکنه الان بمیریم یا بیست سال بعد؟ "اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد شاید هزاران هزار سال در واقع هیچ چیز روشنتر از این نبود چه حالا بود چه بیست سال بعد باز این من بودم که می مردم به این جا که میرسیدم چیزی که رشته ی افکارم را پاره میکرد تپش تند وحشتناک قلبم از این فکر بود که بیست سال دیگر فرصت دارم زندگی کنم اما من باید این فکر را در خودم خفه میکردم فقط با این تصور که بیست سال بعد هم باز وقتی به این موقعیت برسم باز همین فکر را خواهم کرد." «برای من، مورسو مطرود نیست، بلکه آدم بیچارهی عریانی است که عاشق آفتابی است که هیچ سایهای به جا نمیگذارد. نهتنها بیاحساس نیست، بلکه درست بهعکس شوری قوی و برای همین عمیق دارد، شورِ مطلق، شورِ حقیقت. این حقیقت اما حقیقتی منفی است، حقیقتی زاده از زیستن و احساس کردن، اما بی این حقیقت منفی هرگز نه میتوان بر خود چیره شد نه بر جهان. آلبر کامو» ترجمه جناب اعلم هم خوب و شایسته بود. "از هولناکترین جنبههای شخصیت او، بیاعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمانها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمینشیند. عجیب اینکه مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمیداند. آنچه میکند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست." ماریو بارگاس یوسا همه چیز در نظر مورسو بیمعناست؛ آیا گریه بر مزار مادر، بامعناست؟ عشق به چه معناست؟ماچه معنایی میتونیم به تمام اتفاقات بیمعنای زندگیمون بدیم؟ یک شخصیت دیگه که برای من بسیار جالب بود، سالامانوی پیر و رابطش با سگشه. به اون هم باید دقت کرد.
(0/1000)
روانشناس آدمخوار (سهند)
1403/10/26
1