یادداشت حمیده کاظمی
1403/3/11
دو روز است از کار و زندگی افتادهام؛ انگار یک فیلم جذاب میبینم. فیلمی واقعی از جنگ ایران و عراق. دوربین گاهی میرود جنوب، کنار اروندرود؛ توی کانال و خط مقدم؛ و گاهی میرود غرب، کوه و کمر و روستاهای مرزی را نشانم میدهد. زیرِ چشمم باد کرد انقدر گریه کردم. برنامهای برای خواندنش نداشتم خودش را چپاند بین ساعتهایم؛ کتاب "عملیات فریب" را میگویم. بعضی کتابها هستند که تو را انتخاب میکنند نه تو آنها را؛ مثل این کتاب. کاری هم ندارد که مهمان داری؛ بچهات مریض است؛ خوابت به هم ریخته؛ اعصابت داغون است؛ چشمت ضعیف شده؛ باید بخوانیاش. آنقدر خوشخوان است که وقتی گیج خوابی و شروع میکنی به خواندن یادت میرود که چشمت دنبال لحظهای بود که گرم شود و بسته شود؛ چنان شش دنگ میشود که حتی نمیخواهد پلک بزند. توی شهرکمان یک شهید گمنام 18 ساله است که میروم پیشش درد و دل میکنم و او هم برایم گرهگشایی میکند. حالا که این کتاب را خواندم و رفتم بین جوانها و نوجوانهای آن سالها دوست دارم بیشتر بروم سر مزارش. نمیدانم بعد از سانحه بالگرد رئیس جمهور، خرافاتی شدهام یا علم اعداد برمن نازل شده است. همه چیز مرموز و دقیق به هم ارتباط پیدا میکنند. واقعا چرا من باید در خرداد 1403 کتابی را بخوانم که حول خاطرات نوشته شدهِ خرداد 1365 است؟. چرا درست همان روزهایی که گرفتن انگشتِ دستی را، با دستهای کوچکم تجربه میکردم انگشتهای اسدالله داشت خاطراتش را مینوشت؟ و انگشت هایم الآن این چیزها را ثبت می کند؟ همان ماه و سالِ تولدم. همیشهعکسهای کتاب ها برایم جذاب بودهاند اما این کتاب عکسها و زیرنویسهایش احلی من العسل بود. قبلتر تصورش را هم نمیکردم که زیرنویسهایی ریز، در یک نرم افزار کتابخوان، زیر عکسهای سیاهسفیدِ کم کیفیت بتواند چشمهایم را انقدر شیفته خودش کند که بارها و بارها بهشان دوخته شوند. چقدر یک نفر میتواند خلاق باشد که با چهار خط زیرنویس تو را ببرد درون عکس و با دیدن عکس، زندگی کنی آن سالها را؛ حتی بفهمی این عکس از کجا گیر آمده؛ عکسهایی که زبان باز کردهاند و با تو حرف میزنند. وقتی روایت راوی را میخوانی عکسش را اولِ کار دیدهای و انگار خودش دارد برایت حرف میزند. من از این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم؛ هم در دنیای نویسندگی هم دنیای جنگ. یاد گرفتم با چه سوالهایی سرِ زبان کسانی که تن به مصاحبه نمیدهند، باز میشود. یاد گرفتم چطور تکههای پازل یک کتاب را کنار هم بچینم. راستش خواندن روایت برادرانگی من را کشید به این سمت. روایت مرتضی قاضی از برادر مفقود الاثرش محمد قاضی و حالا این کتاب روایتِ او از برادرِ دیگرش شهید اسدالله قاضی. آن روایت یک صفحهای مرا بُرد بین سیصد صفحه. الآن که هر دو کتاب تمام شده است؛ "عملیات فریب" و "فرنگیس" را می گویم؛ دوست دارم عملیات فریب را دوباره بخوانم؛ کتاب واقعیاش را ورق بزنم، روی دست خط اسدالله دست بکشم و عکسهایش را دوباره نگاه کنم. کتاب "فرنگیس" خاطرات زنی بود از روستایی در غرب کشور که همزمان با "عملیات فریب" خواندمش. اما کتاب "عملیات فریب" تاریخ کتبی_شفاهی یک طلبهِ کمک آرپیچی زنِ دوران جنگ است که خیلی بیشتر از کتابهایی که سر و صدا داشتند در دسته دفاع مقدس، روی من تاثیر گذاشت. من را بُرد بین حس و حال معنوی رزمندهها. وقتی میخواندم که چقدر عاشقانه قبل از عملیات یکدیگر را در آغوش میگیرند و اشک میریزند؛ با همه خستگیشان نماز شب میخوانند؛ چقدر انتظار عملیات را میکشند؛ من هم همراهشان اشک میریختم. وقتی با هم شوخی میکردند؛ از شربت شهادت و بُشکه اش میگفتند؛ من هم ریسه میرفتم. وقتی ماجرای مجروح شدن دایی را میخواندم که برای اولین بار بود تعریفش میکرد؛ مثل خواهرش اشکهایم را یواشکی پاک نمیکنم؛ که زار میزدم. انگار من هم تویِ آن شلوغیهای مجروحها و زخمیها دنبال کمک میدویدم. آخرِکتاب حسابی غافلگیر شدم که دارم عملیات فریب از زاویه نگاهِ یک افسرعراقی را میخوانم؛ با اینکه یک دستی متن کتاب را کمی به هم زده بود، اما نگاهش برایم جالب بود. و دوباره با عکسهای جذاب بیشتر و توضیحات شگفتآورِ هر عکس در انتهای کتاب، مواجه شدم. خوب که فکر میکنم تا به حال چنین خلاقیتی در زیرنویس عکس ندیدهبودم، سبکی نو که هم میروی در ذهنِ نویسنده و هم در فضای عکس. ممنونم از نویسنده کتاب که من را همراه کرد در درکِ ذرهای از سختیهای جمعآوری یک کتاب و درکِ دنیایی لذت از خواندنش و ممنونم از اسدالله که باقلم خاطراتش را نوشت و با خونش امضایشان کرد. امیدوارم زودتر کتاب مربوط به محمد قاضی را بخوانم و جواب سوالاتی که برایم ایجاد شدهاست را بگیرم. قلمتان توانا و مانا بازمانده برادر، مرتضی قاضی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.