یادداشت خانومِ رضوان🌿🪐

        نوزدهمین کتاب ۱۴۰۳_
چایت را من شیرین می‌کنم.

اوایل کتاب دلم بهم پیچ میخورد و حالم بد میشد از درد و سیاهی دل کفاری که خودشون و مسلمان می‌دانستند، پرچم الله بالا می‌برند و سر کودک می‌بریدند، قلبم به سوزش می‌افتاد از گمراهیِ بی علم و ایمانان.
اما ایران آرامم کرد من با سارا دوباره وارد ایران شدم، دوباره در هوای آزاد کشورم نفس کشیدم و دوباره و دوباره و دوباره به نقطه‌ی شروعم لبخند زدم.
حسام آمد و چای تلخ روبه سرد شدنم را گرم و شیرین کرد، دلم را از سوزش بی امان ترس نجات داد و یادم انداخت ایران گلستانِ ابراهیم است، شاید شعله‌ور شود اما نمی‌سوزد.
حسام فقط نور راه سارا نبود یاد آور فراموش شده های من هم بود.

پیشنهادش میکنم، و فصل های آینده‌اش و خواهم خواند.

نه توان ماندنم هست 
نه به‌سر خیال رفتن!
به‌‌کجا؟! 
به‌کجا؟! 
به‌کجا ز خود گریزم؟
که تو در میان جانی..✨️🪴

      
7

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.