یادداشت ابراهیم خالیدی

حکومت نظامی (شهربندان)
        دیگر عادت کرده ام  وقتی با کامو روبه‌رو می‌شوم باید خود را برای خواندن متنی فلسفی آماده کنم گرچه متن متنی ادبی باشد. اینجا هم مثل خیلی از آثار دیگرش با یک نمایشنامه طرفیم. اینجا نمی‌خوام به بررسی اثر از لحاظ ادبی آن بپردازم چون نمی‌توانم. میخوام در مورد فلسفه کامو تا اندازه ای که درکش کردم چیزی بنویسم.
به نظرم در این اثر خیلی واضح گفتنی ها گفته شده و نویسنده منظورش را به وضوح بیان می‌کند. خواننده و یا بیننده نمایش برای پی بردن به فلسفه و مفاهیم موجود نیاز به کشف ندارد و به زحمت می‌افتد. همه چیز عیان است.
مسائل اساسی مورد نظر کامو در این اثر، پوچی دنیاست برای آدمی یا پوچ بودن زندگی آدمی در این دنیا که با مرگ به اوج خود می‌رسد. تنهایی آدمی مسئله دیگری‌ست که این پوچی را تشدید می‌کند و این نیز با تنها مردن به نقطه اوج خود می‌رسد و این تنها مردن و فراموش شدن اندوه آدمی در این دنیای پوچ را دوچندان می‌کند. مسئله دیگر کامو که میخواهد به آن برسد، این است که آیا زندگی در این پوچی ارزش زیستن دارد یانه. آیا زندگی چیزی دارد که انسان به خاطر آن این پوچی را تحمل کند؟ مسئله مهمتر این است که کامو می‌خواهد بگوید حال که زندگی را باید زیست، چگونه باید زیست.
مرگ برجسته ترین مفهوم در این اثر است و مرگ است که تمام آدم ها را به وحشت انداخته.
کسی مثل نادا یک پوچ‌گرای به تمام معنا است و میخواهد از این زندگی لذت ببرد. میداند که نیست میشود و میداند ته قصه زندگی هیچ چیز انتظارش را نمی‌کشد. جوری بی‌پروایی  وجودش را فرا گرفته و مرگ هراسانش نمی‌کند. مرگ آگاهی دارد، از آن ننیترسد و همه جا آن را فریاد میزند و مردم را هم از آمدنش آگاه می‌کند. خصلت دیگر وی این است که با طاعون همکاری می‌کند، در اینجا من او را یک فرصت طلب یافتم؛ چرا این کار را کرد و به استخدام طاعون درآمد؟ آیا میشود او را نماد کسانی گرفت که آگاهند، دانااند و بیش از عوام خود و دنیا را درک کرده اند اما با این حال میخواهند به هر قیمت شده زندگی خوبی داشته باشند؟
شهر حاکمی داشت که ریا کار بود، فریبکار بود اما به هر حال مردم را به دروغ هم شده قانع نگه می‌داشت یا سعی در نیل به آن داشت. خود را دلسوز مردم می‌دانست و جار می‌زند که زندگیش را فدای آنان می‌کند اما طاعون آمد و او حاکمیت را در ازای حفظ جانش دو دستی تقدیم طاعون کرد. تصویری که در ذهنم شکل میگیرد این است که آیا او زندگی را خیلی دوست دارد یا از مرگ می‌هراسد؟ ترس از ناشناخته
طاعون می‌آید سخنانش گویا رک هستند، آنقدر قوانین سفت و سختگیرانه دارد که یک تمامیت خواه تمام عیار جلوه می‌کند. یک چیز که ذهنم را درگیر میکند این است که با وجود داشتن  قدرت مطلق وی چه نیازی به مبهم بیان کردن قوانین یا سخنانش دارد؟ باز هم فریب مردم برای کنترل آنان؟
منشی طاعون یا مرگ هم دارد مردم را می‌کشد یک وقت برای خلاص شدن از شر مانعان و گاهی برای زهر چشم گرفتن یا تفریح. این آخری خیلی مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد چون آدم زندگی‌اش را یک بازی یا تفریح دیگری می‌پندارد که به سادگی میتواند ازش بگیرند یا از دستش بدهد. به نظرم اینجا کامو به تصویر کشیدن پوچی زندگی کسی  را با به بازی گرفتن توسط شخصی دیگر یا سرنوشت، دوچندان می‌کند.
حال چرا شهر چنان به هراس افتاده؟ مگر قبل آمدن طاعون مرگ وجود نداشت؟ مگر قبل از آن مردم نمی‌مردند؟ نه، این مسلم است که قبل آن هم مرگ بوده اما گویی کسی از آن خبر نداشته یا بهتر بگویم مردم مرگ‌آگاهی نداشتند یا به مرگ خودشان باور نداشتند یا آن را فقط برای دیگران متصور بودند. با آمدن طاعون به یکباره همه از مرگ آگاه شدند. کوتاه شدن فاصله با مرگ، احتمال اینکه در همان لحظه منشی اسمشان را از صفحه زندگی خط بزند و آنان را به نیستی بسپارد بد جور مردم را با مرگ آشنا کرده و آنان را به هراس می‌اندازد.
حال می‌خواهم راجع به این بگم که با این مرگ آگاهی مردم چطور زندگی خواهند کرد؟ دیکتاتور یا طاعون هر طور دلش بخواهد حکومت می‌کند چون مردم از نیستی هراس دارند. حاظرند تنها شوند، حرف نزنند دهان‌شان را ببندند و هرچه گفتند بپذیرند و فقط اسمشان را از صفحه زنده‌ها خط نزنند. برخی خود را به ناآگاهی میزنند، برخی خود را نجات یافته می‌دانند و از مرگ بقیه ککشان نمی‌گزد، برخی دیگر خود را در خانه حبس می‌کنند بلکه نجات یابند(قاض) و به راحتی کسی را که به خانه‌اش پناه آورده (دیگو) تحویل مرگ میدهد بلکه خود موصون بماند و خلاصه در این بلبشو کسی فکر کس دیگر نیست و بی‌شرمانه اظهار بی وجدانی هم می‌کنند.
طاعون در ابتدا خود را دارای قدرت مطلق می‌داند اما دیه‌گو  طی یک درک درونی درمی‌یابد که از مرگ هراسی ندارد و می‌آید تا این را بین مردم فریاد بزند در واقع دارد سلاح طاعون یعنی مرگ را از کار بیاندازد که این خود به انقلابی منجر می‌شود اما منشی یا مرگ سعی دارد با وی وارد مذاکره شود تا این امر را فاش نسازد حتی حرف از اصلاحات به میان می‌آورد اما دیه‌گو نمی‌پذیرد. آیا اینجا اینکه دیکتاتورها در برابر فشارهای مردم برای ستاندن آزادی، حکومت را شل میکنند، به تصویر کشیده شده؟ اگر عده زیادی اطلاحات را بپذیرند اندکی نیز انقلاب می‌خواهند یعنی حذف دیکتاتور و راهی برای بهتر زندگی کردن در این دو روز دنیا برای همه. مانند دیه‌گو که روشنفکرانه از مردم میخواهد فریب دیکتاتور را نخورند و مانند اسباب‌بازی بازیچه دیکتاتور نشوند. او سعی در آگاه کردن مردم و تشویق آنان  برای غلبه بر هراس از پوچی و مرگ دارد، آنها را میشوراند تا دیکتاتور را براند و زندگی بهتری برای خودشان بسازند. 
کامو همانطور که جاهای دیگر نیز گفته، می‌گوید با وجود پوچی آدمی و دنیای او باید زندگی کرد و تلاش کرد بهتر زندگی کرد و عرصه را هم برای زندگی دیگران هموار کرد. حال در راه ساختن دنیایی که زندگی در کنار هم را میسر کند کار ماست و کار هم دشوار. 
      
417

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.