یادداشت انسیه فتحی
1402/8/28
برای من همه چیز این داستان شیرین بود. چند روزی در روستا کنار دانش آموزان مدرسه رفتم سرجوی و تلاش کردم با دست آب بخورم و در آب نیافتم. با خاور از این خانه به آن خانه رفتم و برای گرفتن پول یا چیزی که بشود فروخت، فسفر سوزاندم! حتی یک جایی پایم پیچ خورد و از خاور و بچه ها جاماندم 🙂اما مسئله من بعد از تمام شدن مطالعه که باعث میشد حس عجیبی داشته باشم این بود که «چه شد که یک دفعه اینقدر همه چیز پیچیده شد» «همه چیز اینقدر یکباره از مزه افتاد» . چه شد که الان نه تنها از مساله دانش آموزان مدرسه محله مان خبر نداریم که گاهی از مسائل فرزندان خودمان هم بی خبریم! چقدر ترسیدم و بغض کردم .. بنظرم زندگی ترسناکتری، در انتظار ماست! #با_کتاب_قد_بکش #تنها_کتاب_نخون #مدرسه_مبنا #انجمن_کتابخوانی _مبنا #خمره
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.