یادداشت پرنیا🐸🍃

        مورد علاقم بوددددد...
بچه که بودم کتاب زیاد میخوندم ولی وقتی میرفتم توی شهره دیگه نمیتونستم کتابی همراه خودم ببرم.خونه مامان بزرگم یک ساعت و نیم با ما فاصله داشت و من وقتی میرفتم اونجا حوصلم سر میرفت.خاله هام کتاب میخواندن ولی به درد بچه ۷ ساله نمیخورد. ی روز خالم که معمار بود از سر کار برگشت و ی کتاب همراه خودش اورد. چشمام برق زدن. خالم گفت که اینو از توی ی خونه ی قدیمی پیدا کرده و من عاشقش شدم و شروع کردم به خوندنش. چند سال همونجا توی قفسه کتاب خالم ماند تا اینکه من شروع به دیدن تاسیان کردم. توی اون سریال ی سکانس امیر و شیرین دارن برای بچه ها کتاب میخونن که من وقتی جلد کتاب خالمو دیدم خیلی خوشحال شدم بعدش که رفتم پیشش گفتم که این کتابو داری؟ گفت که این کتابو داده به دختر داییم و دیگه بهش پس نداده. منم عصبانی و شاکی از دختر داییم پرسیدم که کتاب کجاست اونم گفت نمیدونم شاید با آشغال ها انداختمش دورررر.
بچه ها اون ی کتاب عادی نبود. اون کتاب چاپ قدیم بود و معلوم نیست چقدر اتفاق ها برای اون کتاب توی اون خونه افتاده بود.من دست از پا دراز تر چاپ جدیدش رو گرفتم و خواندم.هیچ چیز مثل اون کتاب نشد ولی بازم عاشق داستانش شدم.
      
24

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.