یادداشت مینو مدنی
1403/11/17
مواجهه با مرگ و تجربهٔ فقدان و سوگ از آن دست موضوعاتی است که برای هرکس مشترک و متفاوت است. همه دیر یا زود آن را تجربه میکنیم اما هرکدام به روش خود. تنها وجه اشتراک این درد آن است که با گذر زمان التیام پیدا میکند. بعد از کتاب «لنگرگاهی در شن روان» با خودم عهد کرده بودم دور این موضوعات را قلم بگیرم، انگار روحم توان تحمل رنج دیگران را نداشت. اما نثر روان رودریگو گارسیا (که قطعاً در کلاس درس گابریل شاگرد زبر و زرنگی بوده!) من را واداشت تا کتاب را ۳-۴ ساعته تمام کنم. علاقهمندان به نثر مارکز قطعاً از این کتاب لذت خواهند برد، شخصیت مارکز از زبان پسرش محترم و شگفتانگیز است. (چیزی که اغلب ما بچهها در وصف شخصیت والدینمان از قلم میاندازیم). « پدرم بهشدت در زمان حال زندگی میکند، بدون تحمل بار دغدغهای از گذشته و بیهیچ انتظاری از آینده. پیشبینی براساس تجربۀ قبلی که اهمیت زیادی دارد و از ارکان قصهگویی است، نقشی در زندگی او ندارد. (…) البته تصویری که (…) ترسیم کردم، شکل سادهشدۀ قضیه است. گذشته، هنوز در زندگی پدرم نقش دارد. او بر مهارتهای اجتماعیِ قابلتوجهی که دارد تکیه میکند تا هرکسی را که سر راهش سبز میشود سؤالپیچ کند: «اوضاعواحوالت چطور است؟»، «این روزها کجا زندگی میکنی؟»، «مردم شما چطور مردمی هستند؟» گاهی سعی میکند گفتوگوی بلندپروازانهتری راه بیندازد و در میان آن یا رشتۀ کلام را از دست میدهد یا حرف کم میآورد. سردرگمیای که در چهرهاش وجود دارد و همچنین شرمی که همان لحظه دچارش میشود، همچون دودی در میان نسیم، سابقهاش را بهعنوان آدمی که زمانی گفتوگو برایش به اندازۀ نفس کشیدن عادی بود خراب میکند. پیش از این گفتوگوهایش خلاقانه، خندهدار، تأثیربرانگیز و جذاب بودند.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.