یادداشت باران نویریان

        برای اینکه اعصابم بیشتر این خورد نشود از تهران شلوغ و پیچیده و قواعد بی معنی‌ای که بر تک‌تک اجزائش حاکم است، تصمیم گرفتم کتابم را تمام کنم. در واقع خودش این را یادم داد. جسیکا اِو در حالی که داشتم به آمار امید در زندگی جوان‌ها و درصد خودکشی فکر می‌کردم، گفت گاهی لازم است فقط تماشا کنیم؛ نیاز نیست معنی همه چیز را بفهمیم. می‌توانیم فقط ببینیم و به‌خاطر بسپاریم.
حرفش را گوش دادم چون چاره‌ای نداشتم. هر چه تا به‌اینجای زندگی یادگرفته بودم از امیدواری و انگیزه داشتن، فراموشم شده بود. خیال کردم پیش او و مادرش در حال گردش در خیابان‌های توکیو هستم. از سفرشان خوشم آمده بود‌؛ برخلاف سفری که در حال طی کردنش بودم. اِو استاد جزئیات است. کل کتاب فقط از یک‌چیز برایمان حرف می‌زند. یک سفر مادر دختری. چیزی که می‌شود در "من به همراه مادرم به سفری کوتاه رفتیم" ساده شود. اما جسیکا به‌قدری همه‌چیز را با جزئیات شرح می‌دهد که تقریبا مطمئن می‌شوی همسفر سوم آن‌ها هستی.
      
13

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.