یادداشت مجید اسطیری

                یه روایت خیلی شنگول و سرخوشانه از پسر نوجوان سرخپوستی که مهم ترین تصمیم زندگیش رو میگیره: از قرارگاه سرخپوستا بزنه بیرون و بره قاطی بقیه جامعه امریکا زندگی کنه.
و خیلی برام عجیب بود که اکثر سرخپوستا این کار رو نمیکنن. دو تا فصل آخر خیلی قشنگ و دردناک بود. یهویی همه اون شادابی پسره میرفت کنار و سر قبر خواهرش این حرفا رو با خودش میزد:

امروز من و مادر و پدرم به گورستان رفتیم و قبرهای عزیزانمان را گردگیری کردیم. 
پدر و مادرم دست هم را گرفتند و همدیگر را بوسیدند. گفتم قبرستون جای عشقبازی نیست! پدرم گفت "عشق و مرگ! هر چی هست عشق و مرگه!" گفتم "تو دیوونه ای بابا!" اشک در چشم های مادرم حلقه زده بود. 

خوشحال بودم، اما جای خواهرم خالی بود و هیچ اندازه عشق اعتمادی جای خالی اش را پرنمی کرد. دوستش دارم و دوستش خواهم داشت برای همیشه. میخواهم بگویم معرکه بود. چقدر شجاعت به خرج داد که آن زیرزمین را ول کرد و رفت مونتانا. به آرزوهایش نرسید اما به قدر خودش تلاش کرد. من هم به قدر خودم تلاش کردم و ممکن بود در راه این تلاش کشته شوم. اما می‌دانستم ماندن در قرارگاه هم مرا میکشد. اینها باعث شد برای خواهرم گریه کنم. برای خودم گریه کنم. اما برای قبیله ام هم بود که گریه میکردم. 

گریه میکردم چون می‌دانستم باز سالی پنج یا ده یا پانزده اسپوکن دیگر خواهند مرد و بیشتر این مرگها هم به خاطر عرق خوری خواهد بود. گریه میکردم چون این همه از هم قبیله ای هایم داشته اند آرام آرام خودشان را به کشتن میدادند و من دلم می خواست زنده بمانند قوی باشند هشیار باشند و از قرارگاه لعنتی بزنند بیرون.  

چیز عجیب و غریبی است. قرارگاه ها را به نیت زندان ساخته بودند. می فهمید؟ سرخپوستها را برای این به قرارگاه ها کوچ دادند که آنجا بمیرند. برنامه این بود که ما از روی زمین محو شویم. اما معلوم نیست چرا سرخپوستها فراموش کرده اند که قرارگاه ها را به نیت اردوگاه های مرگ بر پا کرده اند. گریه میکردم چون من تنها کسی بودم که آنقدر شجاع و دیوانه بودم که از قرارگاه بروم. تنها کسی بودم که به اندازه لازم غرور داشتم. همین جور یک بند گریه میکردم و گریه میکردم. چون میدانستم تصمیم گرفته ام هیچ وقت مشروب نخورم و هیچ وقت خودم را نکشم و وسط دنیای سفیدپوستان به دنبال زندگی بهتری باشم. فهمیدم من یک پسربچه سرخپوست تنها باشم اما در تنهایی خودم تنها نیستم. میلیون های آمریکایی دیگر هم بودند که زادگاه های خود را پی یک رویا ترک کرده بودند.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.