یادداشت Soli
1404/4/14
یه کتاب خیلی خوب و قشنگ رو میخونی و میای که درموردش بنویسی، و بعد میبینی که حتی توی گودریدز وجود هم نداره بندهی خدا! (سکانس بعد: کتاب وجود داشته ولی من پیداش نکردهم و خیلی خوشحال رفتهم برای خودم اضافهش کردهم:/) خیلی کتاب قشنگی بود، واقعا از خوندنش لذت بردم. داستان درمورد مهاجرای لهستانیایه که روسیه وارد ایران میکنه و هم زندگی اون بندگان خدا رو حسابی شلم شوربا میکنه و هم زندگی مردم بدبخت ایران رو. البته شلم شوربا یه کم دست پایین گرفتن اوضاعه... مریضی، قحطی، غارت، خلاصه هزار جور بدبختی دیگه. دوست داشتم بخشهای بیشتری رو از دید و زبان سوفیا بشنوم، اما همین هم واقعا خوب بود. پایانش رو هم دوست داشتم، مناسب بود. فقط انگلیسی حرف زدناشون یه کوچولو بعضی جاها ایراد داشت که اون هم قابل اغماضه، مخصوصا که فکر میکنم درمورد سوفیا و حمید از قصد اینطور نوشته شده بود. یه بخشی بود اول کتاب، که فوقالعاده ناز بود و من از شدت دوستداشتنی بودن اون بخش اصلا بغضم گرفت. لهستانیا رو حوالی انزلی از کشتی پیاده میکنن و اونا هم خسته و کوفته میان تو ساحل و هرکی یه گوشهای میافته و یه عده هم خوشحال از نبود سرمای سیبری، میرن شنا بکنن. یه عده بچه تو ساحل هستن که دارن به لهستانیا نگاه میکنن. یهو شروع میکنن به پرت کردن یه چیزایی به سمت لهستانیا. اینا هم میترسن و میگن که پناه بگیرید، دارن بهمون سنگ پرت میکنن! اما وقتی دقت میکنن، میبینن چیزایی که به سمتشون پرت میشه گردوئه، انجیره، نون و پنیره...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.