یادداشت Parmis

Parmis

Parmis

1404/4/20

        آواز کافه‌ی غم‌بار رو نخوندم... انگار از یه جایی توی درونم عبور کرد.
غم عجیبی داره این کتاب، از اون غم‌هایی که نمی‌تونی دلیلشو بگی. نه از یه اتفاق مشخص، بلکه از یه فضای غریب. از یه کافه تو یه شهر بی‌نور‌. از آدمهایی که نمی تونن دوست داشته باشن و اونی که دوسشون داره رو میشکونن.
نه داستانش پیچیده‌ست، نه شخصیت ‌هاش زیادن، ولی یه لایه‌ی خاکستریِ نرمی دور کل کتاب هست که تا ته ذهن می‌مونه.
میس آملیا برام موندگار شد؛زنی قوی، صبور، خشن و مهربون... همه‌چی در هم و دست نیافتنی.
و اون گوژپشت که با تمام شکنندگی‌اش، رفت پیش کسی که تحقیرش می‌کرد.
و من هنوز نمی‌دونم چرا؟
گوژپشت شاید حس کرد ماروین نماد قدرت و مردانگی‌ایه که خودش هیچ‌وقت نداشت، و فکر کرد اگر کنارش باشه، دیگه اون «کوچک و بی‌پناه» نیست.
حتی اگه ماروین بهش پشت کنه... بازم بودن کنارش یعنی هویت داشتن، دیده شدن.
اینجا عشق نه نجات‌دهنده‌ست، نه شاعرانه.
اینجا عشق، همون چیزیه که آدم‌ها رو شکسته‌تر می‌کنه.
و مک‌کالرز اینو با صدایی آروم، بی‌ادعا، ولی خراش‌دهنده می‌نویسه.
آخرش وقتی راوی از دور، از آبادی حرف می‌زنه، حس کردم خود نویسنده‌ست، یا شاید خود آملیا، یا شاید خود من.
نه راوی مشخصه، نه دلیل این حجم از اندوه.
یکی از بهترین پایان‌ها، همون چند خط آخره.
دوازده مرد فانی نشستن و دارن تاریکی رو نگاه می‌کنن.
و شاید ما هم یکی از اوناییم.
"قبل از هر چیز، عشق تجربه‌ای است مشترک میان دو نفر، اما این موضوع به این معنا نیست که هر دو طرف تجربه ای مشابه را از سر می‌گذرانند. یکی عاشق است و‌دیگری معشوق، اما از دو دیار متفاوت. "
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.