یادداشت فاطمه رجائی
1403/6/1
4.0
11
چهارمین کتاب اشمیت 🌱✿ . به اندازه سه کتاب قبلی دوستش نداشتم ولی حتما باید درموردش مینوشتم چون ذهنم رو خیلی درگیر کرده بود. در واقع چون دست گذاشته بود روی مسئلهای که مدت زیادی درگیرش بودم؛ ترس از عادی شدن، نگرانِ معمولی بودن. مثلا وقتی توی جمعی هستی، ترجیح میدی حرفی نزنی چون شاید حرفت خیلی عادی باشه. آدمهایی که دوسشون داشتم و ازشون دور بودم. وقتی که چندسال گذشته بود، ترجیح میدادم نبینمشون، چون خیلی به این دیدار فکر کرده بودم و وقتی میخواستم اونهارو ببینم باید توی شرایط خاصی میبودم. اکثر اوقات توی جمعهایی که درمورد کتاب صحبت میشد سکوت کردم، شاید چون حرفهایی که میخواستم بزنم خیلی خاص نبودن. توی گروهها خیلی چت نمیکردم چون انگار اون هالهای که اطراف خودم ساخته بودم رو از بین میبرد، بین حرفهای بقیه گم میشدم، به این نتیجه میرسیدم که صحبتم حتما مهم نبوده. ترجیح میدادم با تصور بعضی چیزا زندگی کنم تا اینکه برم تجربهشون کنم و متوجه بشم اونقدر خاص نبودن.⁄ ⁄•⁄-⁄•⁄ ⁄ مثلِ وقتایی که اونقدر تو رویا فرو میری که واقعیت رنگ میبازه... . من به این نتیجه نرسیدم که کتابهای اشمیت یه سری دیالوگن، شاید چون عمیقا بعضی از این دیالوگهارو زندگی کردم. به همین دلیل براش ارزش زیادی قائلم.💙 . از یه سری لحاظ کتاب رو نپسندیدم، به نظرم شخصیت مورد نظر( از این جهت که اسپویل نشه) برخوردش مثلِ سیب زمینی بود. ترجمه کتاب هم خیلی زیادی محاورهایه. . 📘از متن کتاب: لارسن: ماجرای ما واقعیه، به هم نزدیکیم، با هم حرف میزنیم، هرروز همدیگرو لمس میکنیم. هر روز وقتی بیدار میشم پشت گردنش رو میبینم. ما این خطرو پذیرفتیم که یا همدیگرو راضی کنیم یا مأیوس. شما هیچوقت شهامتش رو نداشتید که یک زوج بسازید. لارسن: شهامت! شهامت قبول کردن تعهد، اعتماد کردن. شهامت اینکه دیگه مرد رویایی نباشید بلکه مرد واقعی باشید. میدونید معنی صمیمیت چیه؟ معنیش چیز دیگری نیست مگر آگاه بودن به حدود توانایی خود. باید با قدرت خود برای همیشه وداع گفت، و باید این مرد حقیر رو نشون داد بدون اینکه سرتونو پایین بندازید. لارسن: از کجا بدونم راست میگید؟ زنورکو: از بیقوارگیش. دروغ ظرافت داره، هنرمندانه است، اون چیزیرو بیان میکنه که باید میبود، درحالی که حقیقت محدود میشه به چیزی که هست. سراپاشو غرق هدیه میکردم، دیگه برای اولین بار تو زندگیم میدونستم با پولم چکار کنم. و اون اونقدر منو دوست داشت که باعث میشد من هم خودمو دوست داشته باشم. فکر میکنید که نوازش آدمهارو به هم نزدیک میکنه؟ نه، آدمهارو از هم جدا میکنه. نوازش کلافه میکنه، اعصاب خرد کنه. فاصلهای بین کف دست و پوست به وجود میآد، در پس هر نوازشی دردی هست، دردِ اینکه نمیشه واقعا به هم رسید. . ۱ شهریور ۱۴۰۳
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.