یادداشت مریم زندوکیلی

صد سال تنهایی
        صد سال تنهایی روایت یک قرن از زندگی نفرین شده‌ی خانواده‌ی بوئندیا است. زندگی از پیش مقدر شده‌ای که در دست‌نوشته‌های ملکیادس از صدسال پیش آمده است. آنان را از سرنوشت محتوم‌شان گریزی نیست. نسل‌هایی محکوم به تنهایی که از ازل تا ابد تکرار می‌شوند.
 در این سیل تکرار وقایع، خواننده روح فرهنگ لاتین را لمس می‌کند. مارکز در این اثر از رئالیسم اجتماعی مرسوم در زمان خودش فاصله می‌گیرد و چنان تارو پود واقعیت را با خیال می‌آراید که گویی هیچ مانعی جز عادت‌های مغز بشر میان این دو تمایز نگذاشته است. 
ماکوندو، آرمان‌شهری که مارکز توصیف می‌کند، نیز مانند بوئندیاها رو به تباهی و نابودی دارد. و این آینده‌ی مقدّر تمام آرمان‌ها است.
بخشی از کتاب:[آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزشی مرموز کرد و درست در لحظه‌ای که رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند می‌شد، ملافه‌ها را چسبید تا به زمین نیفتد. اورسولا که در  آن زمان، تقریبا نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال، معنی آن باد را درک کرد. ملافه‌ها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کور کننده‌ی ملافه‌ها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان می دهد و سوسک‌ها و گل‌ها را ترک می‌کند؛ همچنان که ساعت چهار بعدازظهر به انتها می‌رسید، همراه ملافه‌ها در سپهر اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمی‌رسیدند، برای ابد ناپدید شد.]
      
8

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.