یادداشت علی قنبری

        قربان مولا علی بریم الهی همگی...

داستانِ آخرِ داستانِ راستان، جلد ۱ این بود:

روزی مردی ناشناس در خانه‌ای رو می زنه و براشون آب میاره.

مرد ازشون اوضاع و احوال کلیشون رو می پرسه که زن می‌گه، امام علی همسرش رو ازشون جدا کرد و او رو به مرز فرستاد، او شهید شد و من موندم و این فرزندان یتیم.
کمی سکوت می‌کنه مرد و بعد می ره

فرداش دوباره اون مرد با گوشت و آرد و آب میاد و در می‌زنه و می‌گه منم، همان بنده خدا.

زن درب رو باز می‌کنه، از او تشکر می‌کنه و می‌گه "خدا از تو راضی شود و بین ما و علی ابن ابی‌طالب  خدا حکم کند"

این رو می‌گه و مرد میگه من می‌خواهم ثواب کنم، اگر بپذیرید خمیر درست کنم و نانی بپزم.
زن می‌گه من در درست کردن نان بهترم، تو به نگهداری بچه‌ها بپرداز تا من از پخت نان فارغ بشم.

مرد می‌پذیره، سریع گوشتی که آورده بود کباب کرد و با خرما مخلوط کرد و به بچه‌ها خورانید، بهشون گفت:
فرزندم علی ابن ابی‌طالب رو حلال کن اگر فکر می‌کنی در حقت کوتاهی کرده است.

بعد زن به مرد ناشناس می‌گه که تنور رو روشن کن
مرد زودی می‌ره و روشن‌ می‌کنه، چهره‌ی خودش رو به آتش نزدیک می‌کنه و می‌گه "اینه کیفر کسی که در حق یتیمان و بیوه‌زنان کوتاهی می‌کند"

در این بین یکی میاد و از بین در مرد ناشناس رو می بینه، به زن می‌گه که ای وای بر تو می‌دونی کی رو به کار گرفتی؟ این علی ابن ابی‌طالب هست.

زن خجل می‌شه و از حضرت عذرخواهی می‌کنه، امام در پاسخ می‌فرمایند:
من از تو عذر می‌خواهم که در کار تو کوتاهی کردم...
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.