یادداشت
1403/5/14
سه چهار روزی میشه که شروع کرده بودمش ، دو سه روز اول خیلی آروم پیش رفتم ، با خودم میگفتم تا جمعه (دیروز) تموم میشه حتما . اما تموم نشد ، با وجود برنامه فشرده امروزم ، شب که رسیدم خونه با خودم گفتم امشب تمومش میکنم .. شاید سه چهار ساعت تمام مشغول خوندنش بودم که بالاخره همین الان تموم شد .. روایت عشق ، اما نه آنی که با شنیدن این کلمه ، فوری در ذهن نقش میبندد .. عشق فرای قانون طبیعت دنیا ، عشقی که شجاعت جنگیدن میبخشد ، عشقی که همهی وجود را در بر میگیرد .. عشقی بین یک انسان و یک موجود کوچک جنگلی ، که برای رساندن آن انسان به کودکان و یاد همسرش ، تمام هستی اش را فدا میکند .. «...ویلا همیشه با خود فکر کرده بود توی دنیا هیچ چیز مثل عشق ، نایاب و لطیف نیست و حتما در عشقی که یک فران یا انسان احساس میکرد و می ورزید ، محدودیتی وجود داشت یا این که عشق در دنیا محدود بود. فکر میکرد وقتی ناتانیل به فرزندانش برسد ، دیگر در قلبش جایی برای او نخواهد داشت ، اما عشق مثل سنگ نبود ،مثل رود نبود ؛ عشق مثل ستاره های درخشان در آسمان نیمه شب بود ، مثل خورشیدی که همیشه طلوع میکرد و آبی که همیشه جریان داشت . ...»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.