یادداشت saleh

saleh

saleh

4 روز پیش

        «شب‌های روشن» 
از اون کتابایی بود که وقتی شروعش کردم فکر نمی‌کردم اینقدر روی من تاثیر بذاره. خیلی کوتاهه ولی از همون صفحه‌های اول، حس و حال تنهایی راوی کاملاً به دلم نشست. اون حس راه رفتن توی خیابون‌های خلوت شب، حرف زدن با خودت، خیال‌پردازی کردن و زندگی کردن توی دنیای فکرت... خیلی واقعی بود. انگار منم همراهش قدم می‌زدم و حرف‌هاشو توی ذهنم می‌شنیدم.
وقتی راوی با ناستنکا آشنا شد، برام مثل یه نقطه روشن وسط اون دنیای خاکستری بود. حس کردم بعد از مدت‌ها، کسی پیدا شده که بهش گوش بده و براش مهم باشه. حتی اون گفت‌وگوهای ساده‌شون هم قشنگ بود، چون نشون می‌داد آدم وقتی تنها می‌مونه، چقدر ممکنه به یه ذره محبت وابسته بشه. راوی یه آدم ساده بود، بدون هیچ پیچیدگی خاصی، و همین باعث می‌شد بیشتر به دل بشینه.
هر شب که پیش هم بودن، حس می‌کردم دارم همراهشون زندگی می‌کنم. اون حرف‌ها، خنده‌ها و حتی لحظه‌های ساکتشون پر از حس بود. خیلی وقتا فکر می‌کردم شاید آخرش یه پایان خوش داشته باشه و راوی به اون چیزی که دوست داره برسه، ولی داستایفسکی کاری کرد که داستان واقعی‌تر به نظر بیاد. اون پایان تلخش اول خیلی ضربه زد، اما بعد که فکر کردم دیدم همین تلخیش باعث شد واقعی‌تر باشه. چون توی زندگی هم همیشه قرار نیست همه‌چی همون‌طور که ما می‌خوایم پیش بره.
قشنگی این کتاب برام این بود که با وجود کوتاه بودنش، خیلی حرف داشت. درباره‌ی تنهایی، امید، خیال‌پردازی و حتی عشق‌های یک‌طرفه.
بعد از تموم شدنش، تا مدت‌ها بهش فکر می‌کردم. اون فضای شب‌های پترزبورگ، سکوت خیابون‌ها، حرف‌های آرام و شاعرانه‌شون، همه‌ش یه جور حس عجیبی می‌داد که انگار با وجود تلخی، آرامش‌بخش بود. فکر می‌کنم همین ترکیب تلخی و زیباییشه که باعث می‌شه «شب‌های روشن» توی ذهن آدم بمونه.

به نظرم این کتاب، ساده‌ست ولی عمیق. از اون کتاباییه که حس می‌کنم آدم باید یه بار توی زندگیش بخونه تا اون حس‌های واقعی و خام رو تجربه کنه. من که بعد از خوندنش مدام توی ذهنم صحنه‌های کتاب رو مرور می‌کردم و با خودم می‌گفتم چقدر خوبه که یه کتاب بتونه با این حجم کم، این‌قدر تاثیر بذاره.
      
12

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.