یادداشت پرستو خلیلی
1402/8/5
چی بگم از چیزی که معلوم هست؟ چطور میتونم دربارهی چیزی حرف بزنم که با خوندنش میتونم به حالت درونیش پی برمب؟ چی بگم درباره ی خاندان «داروین اوغلو»؟ خاندانی که زیادی حقیقی بودن، زیادی واقعی بودن و زیادی آشنا بودن. خاندانی که طلسم شده بودند. طلسمی که از «صلاحالدین» و دایرهالمعارفش به جا موند و همه رو درگیر خودش کرد. و شخصیتهایی که یکی یکی اومدند و یکی یکی رفتند و «فاطمه» رو تنها گذاشتند. «فاطمه»ای که به تنهایی مجکوم بود. کسی که یکی از عجیبترین شخصیهای داستان بود. مغرورترین آدم حتی دز 80سالگی. کسی که کوتاه نمیومد، قبول نمیکرد، باور نمیکرد. کسی که شاید زیادی به خودش معتقد بود. در مقابل «فاطمه» بقیه شخصیتها قرار میگیرند. شخصیتهایی که به وضعیت وحشتناک ترکیه اون زمان شبیه بودن. گیج! ! شخصیتها یا به یاد گذشته مینوشیدند، یا به یاد آیندهای که خودشون رو براش لایق نمیدونستند. و ترسی که همه داشتند. ترس طرد شدن، ترس از دست دادن، باختن . مرگ! ولی بلخره یکجا هست که تو تسلیم میشی. وچه تسلیمی بهتر از پایان دردکشیدن؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.