یادداشت مجید اسطیری
1402/12/17
من این کتاب را واقعا دوست داشتم چون نگاه شخصی نویسنده در آن پررنگ بود و خیلی به دنبال تکرار کردن یک قرائت رسمی نبود. فصل اول و قبل از اسارت بچه ها فصلی خواندنی است. یکهو حاج قاسم سلیمانی جوان و لاغر و محکم وارد میشود بین نیروهای آماده به اعزام که توی زمین ورزشگاه جمع شده اند قدم میزند و بچه های کم سن و سال را میکشد بیرون. جزو قسمت های خیلی جالب بود روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله و فرمانده کنونی سپاه قدس، که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم میزد و یک به یک آنها را برانداز میکرد. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرو میافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!» ... "وقتی فیلم اسرای ایرانی که در بصره با نان و سیب پذیرایی میشدند از تلویزیون دولتی عراق پخش میشود از قضا صدام آن را میبیند. پخش تصاویر اسرای کوچک ایرانی که من هم جزو آن ها بودم صدام را به فکر میاندازد به حیله ای دست بزند. فرمان میدهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند..." قسمتهای مربوط به ملاقات با صدام خوب درآمده بود اما شاید جا داشت بیشتر به غلیان و هیاهوی درونی بچهها بپردازد. "یک افسر بعثی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختر ۸ ساله عراقی عکس بگیرم. روی تابلوی بزرگی نوشته بود «مدینه الالعاب» ما را به شهربازی برده بودند! چه افتضاحی! داشتیم از خجالت آب میشدیم! تحقیری بزرگ تر از این نمیشد. ما را به صف کردند و بردند داخل پارک. از ما فیلم میگرفتند برای ما که شهرستانی بودیم دیدن آن شهربازی مجهز باید جالب می بود اما در شرایطی نبودیم که از دیدن شهربازی لذت ببریم. خجالت آور بود!" باز از جمله قسمتهای خوب کتاب توصیفاتی است که از زندانیان عراقی هم بند با بچه ها دارد: "بعثی ها هر روز مقداری سیگار به صالح میدادند. او در ماه رمضان که روزه داشت با معامله سیگارهای ش با سربازهای عراقی شربت پرتقال برای ما میخرید. آن روز افطار شربت را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصف لیوان شربت برای پیرمرد عراقی سنی هم بند ما برد. پیرمرد چیزی گفت که صالح ترجمه کرد: «میگه وقتی بچههای ایرانی این قدر خوب هستند بزرگتر هایشان چی هستند!»" یکی دو بار شخصیت های خائت از جبهه خلق عرب و سازمان مجاهدین خلق وارد ماجرا میشوند ولی متاسفانه خیلی زود ازشان میگذرد و گزارش دقیقی از بحث ها نمیدهد که احتمالا علتش فاصله زمانی واقعه تا نوشته شدن کتاب است "با تعجب دیدم مجله ای که در صندوق مینی بوس است به زبان فارسی است! با اجازه راننده یکی را برداشتم. نامش مجله «حقیقت» بود. لوگوی آن با خط نستعلیق نوشته شده بود. نقشی از امام خمینی را به هیبت خیام کشیده بودند در باغی که تمام درختانش از بیخ قطع شده بودند و روی هر درخت قطع شده نام یکی از شهدای بزرگ انقلاب نوشته شده بود: مطهری، مفتح، بهشتی و... مجله حقیقت را سازمان منافقین برای پخش در میان اسرای ایرانی ماهیانه منتشر میکرد." ماجراهای توی اردوگاه هم بسیار خواندنی و دقیق ازآب درآمده از جمله دسته بندی ها و برخی خاطره ها از نحوه اسارت رزمندگان مثل این یکی: "در جبهه کوشک ترکش بزرگی دستش را قطع میکند. ترکش آخته و سرخ شریان های بازوش را میسوزاند و به این ترتیب خونریزی ش به حداقل میرسد و زنده میماند. سه چهار روز در بیابان سرگردان میشود و سرانجام از شدت تشنگی خودش را آماده شهادت میکند اما درست در آخرین لحظه که شهادتین میگوید باران تندی میگیرد و او لب های خشکش را در مسیر جویباری که در دشت راه افتاده میگیرد. روز بعد گشتی بعثیها او را پیدا میکند و به اسارت میگیرد." "گونتر گراس توی کتاب "کندن پوست پیاز" در خاطراتش از اسارت در اردوگاه متفقین میگوید برای پر کردن وقتش در کلاس آموزش آشپزی شرکت میکرده. کلاسی که همه مواد لازمش! خیالی بوده! این جا هم یکهو یکی از بچه ها میگوید خیال کن ابر این بالش یک کیک بزرگ است و رفیقش یادش می آید که چند ماه است هیچ چیز شیرینی نخورده است "استوار 50 ساله ای هم گاهی وارد زندان میشد و مشکلات را بررسی میکرد. سربازها از او حساب میبردند. یک روز با عربی نیم بندی که یاد گرفته بودیم مشکلاتمان را به او منتقل کردیم و گفتیم غذایی که روزانه به ما میدهند دو نفرمان را هم سیر نمیکند. مجبور شدیم در حضور او ظرف شوربایی را که برای 23 نفرمان آورده بودند بدهیم به حمید و منصور تا دو نفری بخورند. آنها هم ماموریت را به خوبی انجام دادند و جیره 23 نفر را به راحتی خوردند" "ابووقاص همان بعثی مرموز که ما هیچ وقت نفهمیدیم درجه ش چیست و حتی در کاخ صدام دوستان صمیمی داشت و افسران گارد صدام به احترامش پا میکوبیدند،با شنیدن «اعتصاب غذا» شده بود بشکه باروت. گفت «صالح بهشون بگو شما میدونید در عراق مجازات اعتصاب مرگه؟! بگو توی عراق هر کس اعتصاب کند میارنش استخبارات، حالا شما توی زندان استخبارات اعتصاب غذا میکنید؟!» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد سمت ما. کسی از جایش تکان نخورد..." "باید یکی یکی در اتاق نگهبان ها بازرسی بدنی میشدیم. بازرسی از یحیی کسایی بیش از بقیه طول کشید. نگرانش شدیم. منصور گفت قرار بود شعر حفظ کنیم. چند تا شعار علیه رجوی و بنی صدر به انگلیسی و فرانسه حفظ کردیم که اگه بردن مون فرانسه توی فرودگاه بی کار نباشیم. یک کاغذ از یحیی گرفته بودند. بعثیها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند: خمینی ای امام، خمینی ای امام بعثیها کابل ها را برداشتند و رفتند داخل اتاق..." "غروب اولین روز اعتصاب غذا حال و هوای ماه رمضان را داشت. نه چندان تشنه اما خیلی گرسنه بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و تکیه زده بودیم به دیوار که شام رسید. یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های بزرگ گوشت که بویش زندان را پر کرد. نگهبان سینی را گذاشت کنار دو سینی مانده از صبح و ظهر. همین طور تکیه زده بودیم به دیوار. هیچ کس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. یک ساعت مانده به نیمه شب یک نگاهبان آمد و هر سه سینی را برد..."
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.