یادداشت صاد

صاد

صاد

1403/10/17

        می‌دانم عجیب است ولی عادتی دارم که وقت بیکاری، خب این هم البته صادقانه نیست، تقریبا هر وقتی که گیرم بیاید، یوتیوب می‌کنم ببینم جشن فارغ‌التحصیلی فلان دانشگاه چطور بوده، چه کسی را مهمان آورده‌اند، لباس‌ها چطور است، شوخی‌ها و طعنه‌ها به کدام واقعه‌ی اجتماعی روز اشاره دارد  و همین چیزهای پیش‌پا افتاده‌اند که برایم جالبند. نمونه‌های درخشانی هم گیرم آمده، با اینکه من مشتاق معمولی‌ترین مراسم‌هام، ولی خب شبکه‌های اجتماعی استریم ویدیو اینطور کار می‌کند که هر آنچه پرطرفدارترست، زودتر به چشمتان می‌خورد. “این آب است.” فاستر والاس را هم احتمالا اولین بار با همین سرچ‌ها دیدم، فکر کنم هنوز پنجمین نتیجه برای سرچ یوتیوب “سخنرانی فارغ‌التحصیلی”، فاستر والاس باشد، اصلا خوشم نیامد. یک فایل صوتی که روی مشتی تصویر بی‌ربط انداخته‌اند، واقعا لازم است وقتی نویسنده این چیزها را می‌گفته، فرصت می‌داشتم صورتش را ببینم. چین و هیجان‌ها، خنده‌ها و تپق‌ها، اصلا همین که فاستر والاس با لباس فارغ التحصیلی کنیون چه شکلی‌ست، جالب نیست؟ منظورم این است که خب عکس‌ها هستند، من رفتم و چندتایی‌شان را دیدم ولی احتمالا فقط وقت تماشای ویدیوست که می‌شود دید وقتی ردای نویسنده بالا و پایین می‌شود، قیافه‌ش چطوری‌ست؟ شرط می‌بندم حسابی کفرش را درآورده باشد، یا مهمتر، کنجکاوم بدانم وقتی والاس دهن باز کرده که: حقیقت واقعی درباره‌ی زندگی قبل مرگ است، درباره‌ی اینکه چطور به سی یا پنجاه برسید، بی‌آنکه بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.” صورتش چطور بوده؟ من دیوانه‌ی همین‌هام، منظورم تماشا کردن است، به خصوص اگر پای فاجعه‌ای وسط باشد. متاسفانه از آن نسلی هم هستم که خودکشی را برای خاطر خیانت به خاطره‌ای جمعی، فاجعه می‌بینم. از این هم البته خوشم نمی‌آید. 
به هرجهت، زیدی اسمیت را هم اولین بار در سخنرانی فارغ‌اتحصیلی هفتادوهشتمین کلاس درس The New School  دیدم. موهاش را عقب بسته بود، رژ قرمز تیره زده بود و بامزه بود. اولش فقط همین به نظرم آمد، بامزه است. بامزه و خونسرد، از این جنس آدم‌هایی که وقتی دارند لطیفه‌ای تعریف می‌کنند خودشان نمی‌خندند، چرا که نیازی نمی‌بینند بخندند، می‌دانند که کارشان را بلدند. آدمیزاد گویا چیزی دارد به اسم نورون‌های آینه‌ای، همین است که وقتی خمیازه می‌بنیم خمیازه می‌کشیم، همین است که می‌گویند: خنده مُسری‌ست. این دسته از آدم‌ها به همراهی نورون‌های آینه‌ای احتیاج ندارند. شما بهشان می‌خندید. خودشان هم این را می‌دانند. با این‌ حال چیزی که من را گیر انداخت این بود که نویسنده شروع کرد تعریف کردن اینکه وقتی فارغ‌التحصیل شده، چه حالی داشته و البته که به حال خودش بسنده نکرد، رفت سراغ دیوارهای ساختمان، ماجراهای عشقی و خانواده و خب آدم از کسی مثل زیدی اسمیت همین‌ها را هم انتظار دارد، نزدیک بود دیوانه شوم. جزئیات به قدری ظریف و شخصی بود که برای یک باره دیدن زیاد به نظر می‌رسیدند، ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه‌ی شب چایی گذاشتم و سخنرانی را ذره ذره دیدم. چون مدت‌هاست در خواندن رمان تنبلی می‌کنم رفتم سراغ “ماجرا فقط این نبود: شش جٌستار درباره‌ی زندگی در کنار ادبیات و هنر” . مایلم جسور باشم و به خودم اجازه دهم با کتاب او همان‌طور برخورد کنم که او با سخنرانی فارغ‌التحصیلی. آنچه روایت خواهم کرد، تجربه‌ی من از خواندن کتاب است؛ تلاش کردم تا جای ممکن شخصی باشد و می‌خواهم به قول خود نویسنده بگذارم در اتاق پژواک ذهنم صدای جان کیتس بپیچد، از کارآموزی نترسم و چیزی جدید را در نگارش تجربه کنم. 
روایت‌ها
•	روایت اول؛ خوشی 
حالا که به کتاب برمی‌گردم و یادداشت‌هام را نگاه می‌کنم، می‌بینم که برای روایت اول نوشته‌ام: شروع خوبی برای زیدی اسمیت خواندن نبود. روایت اول در جست‌ و جوی خوشی‌ست. خوشی چیست؟ با لذت چه فرقی دارد؟ اسمیت به خودش فرصت داده که به جایی گیر نکند و مدام در چرخش باشد، از تجربه‌ی مادری می‌خوانید، از عادتش در تماشای روزانه‌ی آدم‌ها، دماغ فلانی که بزرگ است و موهایش که قرمز است تا کیو تیپ   و مخدر. همان که مترجم در مقدمه‌ی کتاب از او نقل کرده: “نوشتن برای او روانکاوی جمعی‌ست: این خود است که می‌خواهم از آن و برای آن بنویسم ـ خودی که مرزهایش قطعی نیستند، زبانش خالص نیست و جهانش به هیچ‌وجه بدیهی نیست.”  اگر اینطور بوده، مشکلم چه بوده که خیال کردم شروع خوبی نیست؟ خیلی فکر کردم، اول سعی کردم ربطش بدهم به اینکه من هیچ شبی، در کلوب شبانه‌ی فابریک، عرق‌کرده از توالت زنانه درنیامدم. حقیقتش در رپ، از همان خانواده، بیشتر از کیو تیپ، از فایف داگ خوشم می‌آید.  ولی نه، من بیشتر از این‌ها از تخیلم انتظار دارم؛ این نیست. دوست نزدیکی چند شب پیش برای من نوشته بود که نگران است شهود فمنیستی‌ای که به آن افتخار می‌کنیم تبدیل به چیز پردردسری شود. منظورم از دردسر هم همین است که برای فهم بعضی تجربه‌ها عقب نگه‌مان دارد و تورشی به نگاه‌مان دهد که از تجربه بازبمانیم. من نیاز دارم وقتی از تجربه‌ی مادری زیدی اسمیت می‌خوانم حالم بد نشود، نیاز دارم خودم را بندازم در تجربه و بفهمم که: “بچه هم هرازچندی مایه‌ی لذت است، هرچند بیشتر وقت‌ها مایه‌ی خوشی است.”  اگر در تعریف کلمه‌ی فهم زیاد سخت‌گیر نباشیم و ربطش نداده باشیم به همین‌ها که می‌گویند: خب غصه ندارد، هیچکس آن یکی را نمی‌فهمد. اعتراف می‌کنم نمی‌فهمم، خوشم نیامده بفهمم. و الا من در هفته‌های گذشته حتی سعی کردم مصاحبه‌های کوتاه با مردان کریه والاس را هم بفهمم. مردهایی که کتک زده‌اند، تعرض کرده‌اند و با همه‌ی این‌ها راحتند، متوجهید؟ من همین‌ها را از ادبیات می‌خواستم. از این جهت حرفم را پس می‌گیرم، شروع خوبی بود. به  خصوص اگر مثل من از فیلم شلاق  بدتان نیامده باشد. 

•	روایت دوم؛ آن احساس چموش
روایت دوم برگردان یک سخنرانی‌ست درباره‌ی بعضی جنبه‌های نوشتن. بخشی از چیزی‌ست که نویسنده از تجربه نوشتن رمان فهم کرده، اگر سختگیر باشم می‌گویم برای منی که می‌دانم هیچ‌وقت رمان نخواهم نوشت، سرگرم‌کننده است ولی من سخت‌گیر نیستم و از اسمیت هم خوشم آمده. جستار پاره‌ای‌ست از ده قسمت کوتاه، هرکدام هم توصیه‌ای برای نویسنده‌های جوان‌تر. اسمیت این متن را برای سخنرانی در جمع دانشجویان رشته‌ی نویسندگی دانشگاه کلمبیای نیویورک آماده کرده بوده، شاید هم همین است که من خیال کردم باید حتما قصد نوشتن رمانی را داشته باشید که این روایت چشمتان را بگیرد. از این ده بخش، من بیش از همه سر اولی و سومی گیر کردم. بقیه مثل آب روان جلو رفت و من نظاره‌گر تجربه‌ی نویسنده بودم. بخش اول، اسمیت، رمان‌نویس‌ها را به دو دسته‌ی کلان‌برنامه‌ریزها و خُرده‌مدیرها تقسیم‌بندی کرده است. خلاصه‌ش را گفته باشم کلان‌برنامه‌ریزها همان‌هایی هستند که پیش از نوشتن طرح می‌زنند، ساختار می‌سازند و “اصلا غریب نیست اگر نوشتن رمانشان را از وسط شروع کنند.”  خرد‌مدیرها هم آن‌هایی خواهند بود که نقشه‌ی کلی ندارند و رمان‌هایشان تنها در لحظه‌ی حال وجود دارد. من از تصور کلان‌برنامه‌ریزها دلم هم می‌خورد. اگر قرار باشد مقاله بنویسم احتمالا کلان‌برنامه‌ریز خواهم بود، بخش‌بندی می‌کنم و بله اعتراف می‌کنم که گاهی هم شروع کرده‌ام از نتیجه‌گیری نوشتن. اگر شبیه کلاش‌ها به نظر نرسم و سوگیری انتشار حسابش نکنید، به نظرم اصلا باید اول نتیجه‌گیری را نوشت، تا بعدتر با دقت بیشتری بتوان برای پیشینه‌ی تحقیق، مطالعه انتخاب کرد. با این حال، ما داشتیم از ادبیات حرف می‌زدیم و دوست دارم خیال کنم که ادبیات با مقاله و پژوهش فرق دارد، همین هم لابد حالم را بد کرده. هنر چهارچوب ندارد(؟)، من مدافع هنر بی‌قید و بندم، مدافع اینکه چهارچوبی نباشد و نویسنده همینطور بشنید پشت ماشین و داستان‌ها و آدم‌ها بیرون بریزند. انگار که چیزی به نویسنده وحی شده باشد. من بلد نیستم داستان بنویسم و رمان‌نویس را فرازمینی می‌بینم. هربار با حسرت از خودم پرسیده‌ام: این‌ها واقعا از کجا به ذهنش رسیده؟ پذیرش اینکه بعضی رمان‌ها را با برنامه‌ریزی می‌نویسند، و اتفاقا رمان‌های خوبی هم از آب درمی‌ایند واقعا اذیتم کرده بود. اسمیت تصویر الوهی‌ای که از رمان‌نویس داشتم را خوب به هم ریخته بود. لازم بود شک کنم. بخش سوم، از آن‌جایی جالب است که نویسنده فرصت آشنایی‌ جان کیتس را برای مخاطب فراهم می‌کند. جان کیتس نویسنده و شاعر انگلیسی‌ست که به خودش فرصت داده کارآموز دیگر نویسنده‌ها باشد. این برای منی که خودم را با نویسنده‌های پرآوازه احاطه کرده بودم مواجهه‌ی جدیدی بود. بعدتر که چشمم باز شد دیدم کم هم نبوده‌اند آدم‌هایی که به خودشان جرئت دادند کتابی بنویسند متاثر از فلان شاهکار. من ندیده بودم. نوجوان‌ که بودم بخشی از تفریحم این بود که کتابی را باز می‌کردم و بعد سعی می‌کردم زبانش را تقلید کنم. مشق ِنوشتن. می‌خواستم ببینم من اگر دولت‌آبادی خوانده باشم چطور خواهم نوشت. خوش هم می‌گذشت ولی تقبیح‌ش می‌کردم و در حد همین سرگرمی ماند. آشنایی با کیتس مواجهه با من نوجوان بود و واقعیت اینکه فکر کردم شاید اگر سخت‌گیر نباشم بعدتر بتوانم چیزهایی بنویسم. کافی‌ست تصویری که از نویسنده دارم کمی منعطف‌تر و زمینی‌تر باشد. 

•	روایت سوم؛ بازخوانی بارت و ناباکوف: خانه‌ی رمان از آن کیست؟ نویسنده یا خواننده؟
از بعد روایت‌های آزار خواننده‌ای که وطن من بود_ دارم سعی می‌کنم برای کسی که لایق نیست به اندازه‌ی انورسلمان سانتی‌مانتال باشم._ ساعت‌ها به این سوال فکر کرده‌ام که مولف را “می‌شود” از اثر جدا کرد یا نه. این روایت کاوشی‌ تجربی‌ست برای پاسخ به این سوال، البته که اسمیت این‌جا هم به قدر کافی خودش است، منظورم این است که فهم اسمیت جوان که ادبیات می‌خواند با فهم اسمیت نویسنده‌ی چند رمان متفاوت است و مگر نه اینکه این خودش تاییدی‌ست به آن‌چه بارت از تصاحب رمان ‌گفته؟ روایت بازخوانی بارت و ناباکوف در واقع تقابل دو زاویه‌دید است، اگر با بارت همدل باشید “می‌توانید به خانه‌ی یک رمان بتازید و وسایلش را به میل خودتان جابه‌جا کنید” اگر هم مثل من طرفدار ناباکوف باشید،  “زانوزده وارد می‌شوید که طراحی زیرکانه‌ش را دریابید”  من فکر می‌کنم مرگ مؤلف توهینی ناخوشایند است. وبلاگ‌نویس موردعلاقه‌م یک جایی نوشته بود که: تنها وجه اهمیت نوشته‌ها لابد برای آدمی که هست همین بوده که راهی به نویسنده می‌برده، راهی برای شناخت بیشتر نویسنده. “ من از کتاب‌های کافکا خود کافکا را شناختم، هر کتاب کافکا از این جهت برای من جاذبه داشت که این شناخت را وسعت می‌داد، بهترین محصول کافکا خود کافکاست، از این جهت من کاملا خلاف مرگ مولف حرکت می‌کنم، مولف برای من زنده‌تر از هر محصولی‌ست که آفریده  ”. وضعیت من هم دقیقا همین است. فیلم می‌بینم که کارگردان را دیده باشم، کتاب می‌خوانم که نویسنده را شناخته باشم و از جهتی طبیعی‌ست که به جستار بیش از هرچیزی علاقه‌مند باشم. از وبلاگ هم همیشه خوشم آمده. هرچه نزدیک‌تر و بی‌فاصله‌تر با آدمیزاد، جالب توجه‌تر. به نظرم فُرسی راست گفته بود که ادبیات واقعی دفترچه‌های خاطرات هستند. البته همین زاویه‌دید است که کم‌خوانم کرده. ولی مگر اهمیتی دارد؟ اگر به نویسنده گیر کرده باشم، روزگار سختی پیش رویم است، از سونتاگ خوشت آمده؟ خب ماه‌های آینده را فقط سونتاگ خواهی خواند، شرم بر من اگر بگویم از این چند ماهی که درگیر دیگری هستم لذت نمی‌برم. قابل حدس است که خود ناباکوف را هم چقدر دوست دارم. “آنچه ناباکوف به خواننده‌اش و به خصوص به بازخوانش پیش‌کش می‌کند نه لذت عتیقه‌ای تفسیرهای خودشان، بلکه رضایت عمیق هم زادی با احساس خلق است: مهم‌ترین لطفی که من از منتقد جدی تقاضا دارم قوی درک کافی است برای فهم هر اصطلاح و مجازی که به کار می‌برم، قصد ندارم محض تمسخر خودنمایی کنم یا به شکلی گروتسک مبهم باشم، هدفم این است که احساسات و فکرهایم را به حداکثر دقت و صداقت بیان کنم.”  من فکر می‌کنم به قدر کافی در دفاع از بارت گفته باشند و آخرش هم بارت است که برنده است چرا که اما   “درست همانطور که باید امید به شناخت واقعیت غایی جهان را کنار بگذاریم، باید ضرورت شناخت واقعیت متن را هم کنار گذاشت. دیگر خبری از رمزگشایی نیست باید به گره‌گشایی بسنده کنیم.”   خوشمان بیاید یا نه، باز هم ما خوانش خودمان را داریم. همین معرفی کتاب‌ مگر همین نیست؟ یادم هست بعد از اولین معرفی کتاب، دوست نزدیکی که مطلب را خوانده بود به من گفت: جالب بود ولی من بیشتر خیال کردم دارم پست وبلاگی چیزی را می‌خوانم، تجربه‌ی تو از خوانش فلان کتاب این بوده، چیز زیادی از خود کتاب نفهمیدم. این تناقض اذیتم می‌کند برای همین است که من همین چهار کلمه‌ که این‌جا می‌نویسم را می‌دهم به ناباکوف. برای سیلی زدن به این منی که هستم و تقدیر از تلاش همه ساله‌ی خودم برای درک مولف. برای زنده نگه داشتن مولف، حتی اگر اینطور به نظر برسد که روی جسدی افتاده‌ام و تمنا می‌کنم نفس بکشد. زیدی اسمیت هم مثل من فکر می‌کند و هر چه اضافه‌تر از این روایت گفته باشم حیف کردن خود متن است. ادای دین‌م را به ناباکوف کرده‌ام. 

•	روایت چهارم؛ ده یادداشت درباره‌ی آخر هفته‌ی اسکار
به اسمیت گفته‌اند برو از اسکار بنویس و محض رضای خدا اسم یک هنرپیشه در این روایت نیست. من حسابی کفرم درآمده بود، که خب نویسنده هم همین را می‌خواسته. “فرض کن بهت گفتن درباره‌ی اسکار مطلب بنویسی و تو توی متنت حتی اسم یک بازیگر رو هم نیاوردی. میدونی؟ مث یه جور تمهید برای تقدس‌زدایی.هان؟”  بعد از این، برای من هم سنت شد و وقتی آمدم به فرش قرمز “صحنه‌هایی از یک ازدواج” ارجاع دهم، اسم بازیگرها را نبردم. به همین بسنده می‌کنم.

•	روایت پنجم؛ حمام: خانواده، واقعه‌ای خشونت‌بار
روایت پنجم همان چیزی‌ست که عنوانش گفته. اسمیت حمام خانه‌ی والدین‌ش را هدف گرفته تا به چیز مهم‌تری برسد؛ این که تشکیل خانواده واقعا ممکن است چه بلاهایی سر آدمیزاد بیاورد. مادر اسمیت در حمام سه در سه‌ و نیم متر گیاه استوایی کشت می‌داده، چرا که دلتنگ خانه بوده و پدر از آن به عنوان تاریکخانه‌ استفاده می‌کرده. شاید آرزو داشته هنرمندی چیزی شود که تاهل مجالش نداده. حمام، کمد خانه‌ی پرفسور کریک است، می‌رسد به نارنیا، در حالی که آن بیرون جنگ جهانی‌ست و دارند شهر را بمباران می‌کنند. متوجه منظورم هستید؟ حمام فرصتی دوباره‌ است به رویایی که زناشویی تصلیبش کرده. “از یک واحد خانواده، هیچکس منسجم یا با تمام چیزهایی که می‌خواهد بیرون نمی‌آید: چیزی به اسم خوشی همه‌ی خانواده وجود ندارد.”   روایت به موضوع آشنایی اشاره دارد، با این حال پیشتر کمتر دیده بودمش. با اسمیت موافقم که بچه‌ها واقعا خودخواهند و به هیچ چیز آدم‌های دیگر واقعا فکر نمی‌کنند. من هم شاید تا قبل از جدا شدن از خانواده و تجربه‌ی مهاجرت، واقعا فکر نکرده بودم. فاصله‌ گرفتن از پدرم باعث شد بنشینم جای او و خودم را او تصور کنم. هر دو چندسالی دور از خانه درس خوانده بودیم، هردو از تاریخ خوشمان می‌آمد، فقط پدرم حسابداری خوانده بود و من تاریخ. روایت مادرم از این هم سرراست‌تر است. شرط می‌بندم جای ادبیات دلش می‌خواسته هنر بخواند. روایت با عکسی تمام می‌شود که پدر اسمیت در تاریخ نامعلومی برداشته. عکس شاهکار است. همه‌ی چیزی‌ست که متن قرار بوده بگوید. واقعا تاسف می‌خورم که هنر پدر نویسنده؛ هاروی اسمیت در حمام ماند. جالب است که وقتی رفتم هاروی اسمیت را گوگل کردم رسیدم به کسی با همین نام که عکاسی ملک و معماری می‌کرد، خوب دیده شده بود، هنرش مشتری داشت و رنجم بیشتر شد. 

•	روایت ششم؛ مرد مرده می‌خندد، استندآپ کمدی یا هنر رجزخوانی برای مرگ
فکر کنم اگر روزی بمیرم دلم می‌خواهد بچه‌ا‌م چیزی شبیه به همین روایت از من بنویسد. من این کتاب را بعد از لنگرگاهی در شن روان خواندم که روایت سوگ است. همین هم شاید باعث شده قدر اسمیت را بیشتر بدانم. روایت ششم روایت سوگ نیست و هست. ولی وقتی می‌گویم دوست داشتم بچه‌ام بعد از مرگ چیزی شبیه به این از من می‌نوشت دقیقا منظورم این است که همینطور شل و رها پابند مرزها نمی‌شد و رد روحیه‌ی طنزی که از من به ارث مانده بود را می‌گرفت تا سالن اجرای کمدی برادرش. استخوان جا انداختم وقتی دیدم چه تلاشی می‌کند تا مرگ هاروی چه برای خودش و چه برای خانواده را ببرد در قالب یک سیتکام آمریکایی. پدر رد خودش را گذاشته و چیزی از او ادامه دارد. همان چیزی‌ست که می‌خواستم بخوانم. هوشمندی بود که این روایت را گذاشتند درست بعد از حمام. هنر هاروی زیاد هم بی‌مشتری نبوده. حقیقتش حالا دوباره یاد سخنرانی فارغ‌اتحصیلی هفتاد و هشتمین کلاس درس The New School می‌افتم. اسمیت واقعا بامزه است. از این که فکر کنم بخشی از این کمدی ردی‌ست که از هاروی مانده، خوشم می‌آید، مثل عادت کشک‌خام جویدن که از مرگ طوبی با من مانده. 
به هرجهت، در هیچکدام از روایت‌ها ماجرا برای من فقط همان نبوده که خواندم و من همانطور که قبل‌تر گفتم، اجازه دادم این یک روایت شخصی باشد و علاوه بر نویسنده خودم را هم در آن ببینم. ناباکوف هم در گور لابد لرزیده که حتی تا آخر همین متن هم به او وفادار نماندم.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.