یادداشت پیمان قیصری

        داستان بیژن و منیژه یکی از مشهور‌ترین داستان‌های شاهنامه‌ست و همین داستان موضوع پنجمین جلد از کتاب قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی است. وقتی ارمانیان پیش کیخسرو شکایت از گرازهایی بردند که زندگیشون رو مختل کرده، بیژن تنها کسی بود که داوطلب شد تا شر گرازها رو کم کنه. گرگین میلاد هم به عنوان راهنما با بیژن همراه میشه و طی اتفاقاتی بیژن با منیژه دختر افراسیاب آشنا میشه و در نهایت به دست افراسیاب اسیر میشه. این مجموعه خیلی روان و جالب نوشته شده و باز توصیه میکنم برای بچه‌ها و نوجوانان اطرافتون بخرید.


بیژن از سیاهی گریزان بود.
روی تخته سنگ دراز کشید، زیر سر انگشت‌ها را در هم فرو برد. به ماه چشم دوخت، ابر سیاه نزدیک آمد. دل بیژن پیش از آن که ابر شمد سیاهش را رویش بیندازد تاریک شد. بیژن و سیاهی دشمنانی دیرینه بودند. دشمنانی چون مار و پونه و بیژن می‌بایست همیشه دشمنش را چون سایه بر دوش کشد، بختک شب سایه‌وار بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد. نه بادی می‌رسید تا ابر سیاه را بر کناری زند و نه ماه جنبشی می‌کرد تا خود را از چنگ این دیو پلید برهاند. اکنون که ماه در چهاردهمین شب فرمانروایی می‌خواست با شکوه‌ترین جشن نورافشانی‌اش را بر پا کند، چرا باید ابری سیاه این چنین شادمانی را به کامش زهری می‌کرد؟ بیژن به گذشته‌اش اندیشید که چون چنین شبی بود، مادام چشم به راه می‌ماند تا کامی از جهان برگیرد؛ اما چون زمان می رسید، در چشم بر هم زدنی، شهد زهر میشد و نوش نیش، گویی یزدان سرنوشت هر آدمی را به شیوه ای می‌نگاشت. یکی دیر می‌رسید، یکی زود از دست می‌داد، یکی هرچه بیشتر می‌دوید دورتر میشد و یکی همیشه بر سر دو راهی می‌ماند.



      
19

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.