یادداشت فاطمه خداشاهی
1402/4/31
کتاب زیبایی بود واقعا لحظه هایی را خندیدم شک کردم گریه کردم گیج شدم فهمیدم اشک ریختم محو شدم غرق شدم و نجات یافتم .گاهی دلم خواست در سرعلی رضا باشم و ببینم وقتی حرف میزند چندکتاب رابهم متصل می کند؟از روی کدام جزوه حرف میزند؟دلم خواست در قلب سایه باشم وقتی او بین دو عشق یکی را انتخاب میکند ! خواستم جای یونس باشم وقتی از پشت در انگشتان سایه را بوسید ! دلم خواست جای مهتاب باشم تا بدانم وقتی کسی اینقدر عاشقت میشود که گم میشود چه حسی دارد؟یا شاید هم جای محسن باشم وقتی دست های معشوقه اش را گرفته و احتمالا پرواز را بی بال تجربه می کند ! دلم میخواست بدانم راننده تاکسی صدای سوسک را شنید یا وقتی سوسک با تمام وجودش خدارا صدا زد خدا خودش دم گوش راننده نجوا کرد ...کمکش کن ...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.