یادداشت
1402/11/24
بریده ای از کتاب: صدایش خیلی عوض شده بود، لهجه داشت....لهجه ی عربی! هجده سال بود که دوست داشتم صدای او را بشنوم. شب ها و روزها از دلتنگی شنیدن صدایش گریه کرده بودم، اما حالا زبانم قفل شده بود. چند بار گفت:«الو...الو» بالاخره گفتم:«الو....» گفت:« سلام حاج خانم.» - سلام حسین جان، حالت خوبه؟ - خداروشکر خوبم تو چطوری؟ - الحمدلله خیلی خوبم. بهتر از قبل هستم. گریه میکنی؟ - نه. پس چرا صدات این قدر گرفته و ضعیفه؟ - نه ... نه .. نمیدونم چی بگم! -برات نوشتم بالاخره یه روز همدیگه رو میبینیم و به هم میرسیم. خدا خواست و رسیدیم. دیروز رفتم و امروز اومدم.... قبول داری؟ با بغض گفتم:« آره، قبول دارم حسین... اما سخت بود.». با صدای لرزان گفت:« خب زیاد سخت نگیر. میانه ات با علی چطوره؟ پسر خوبی بوده؟ گوشی را دادم به علی و چادر را کشیدم روی صورتم و بی صدا گریستم.تمام بدنم می لرزید. فقط اشک ریختم. با خودم فکر کردم: خدایا، چقدر این چادر خوب است! کسی اشک هایم را نمیبیند، کسی حال مرا نمیبیند. دوست داشتم اجازه میدادند برای اولین بار با حسین در خلوت و تنهایی صحبت کنم. از این اینکه در آن جمع قرار گرفته بودم و در سکوتی محض همه ی چشم ها به من دوخته شده بود ناراحت بودم. پ ن) خاطرات #منیژه_لشکری همسر آزاده خلبان شهید #حسین_لشکری. همسری که با عشق و امید هجده سال به انتظار نشست و نا امید نشد. زندگی ای سرشار از عشق و علاقه و احترام و دلتنگی، سرشار از غم، دوری، سختی و درد. دیداری شیرین و روز های سختی که درد و رنج هم را دیدند و ذره ذره آب شدند. بسیار کتاب خوبی بود و از مطالعه ی آن لذت بردم سرشار عشق و علاقه بود گاهی خندیدم و گاهی گریه کردم و از رنج منیژه و حسین قلبم آتش گرفت.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.