کتاب خون دریا را همان روزهای اول چاپش که از نویسنده ی محترم هدیه گرفتم شروع کردم. تا فصل پنجم را یک نفس خوانده بودم، اما قلبم به شماره افتاده بود. چند روزی کنار گذاشتم محرم که شد دوباره شروع کردم و جرعه جرعه نوشیدمش. و چه عجیب که هر روز کلمات گره میخوردند به این روزها و روضه میشدند برای حضرت حسین علیه السلام. درد و رنج سارا، قصه ی تمام همسران جانبازان اعصاب و روان است که هر روز جلوی چشم شان شهید میشوند.
شروع داستان از فصل صفر است و یکی یکی فصل ها جلو میروند تو را با خود میکشانند . همان فصل صفر قلاب گیر میکند و همراه داستان میشوی. دو نفر راوی هستند بعضی فصل ها را سارا و بعضی را مهدی روایت میکند اصلا چه فرقی میکند که کدام راوی باشد؟ از یک جایی به بعد اینقدر با هم یکی شدند و عاشق اند که تو میخواهی هر دو باهم بگویند. آنها بگویند و تو ببینی. ببینی و اشک شوی ، خون گریه کنی و صدای هق هق ات بلند شود.
قصه تصویر دارد . تصویر واقعی از جنگ ، از زندگی و عاشقی پشت جبهه ها و بعد دلدادگی.
اینقدر تصویر شفاف است و تو واضح میبینی که دستت را دراز میکنی و میخواهی سارا را به آغوش بکشی. میخواهی در بیمارستان باشی، میخواهی به تشت لباس های خونی رزمنده ها چنگ بزنی. اینقدر تصویر واقعی است که گاهی کم میاوری و دوست داری خودت را به آغوش آنا بسپاری تا موهایت را نوازش کند.
قصه در زمان جنگ تحمیلی است، دفاع مقدس. آن زمان که زن ها پشت جبهه روزی صد بار میمردند و زنده میشدند. همین که خبر جانبازی و شهادت و یا اسارت فرزند و برادر و همسرشان را میشنیدند باید کوه میشدند، محکم و با صلابت. زن هایی که تا دیروزش با دل خوشی و امید سر سفره ی عقد مردی نشسته بودند که دل شان را برده بود و خودشان را سپرده بودند به آن. اما جنگ بود. عاشق که باشی باید بگذری باید انتخاب کنی. الویتت تغییر میکند . میخواهی آب توی دل عشقت تکان نخورد پس او را میگذاری و به جبهه میروی. از همه چیزت میگذری. میروی تا نگذاری یک مشت از خاک مقدس وطن دست دشمن بیافتد. میجنگی برای خاک، برای ناموس. پس چه فرقی میکند که اسم تو چه باشد مهدی ؟ یا نام های دیگر. همهی شما عاشق بودید و چه زیبا برای عشق تان،کشورتان، ناموستان جان دادید خون دادید و ...
کتاب به پایان میرسد اما این راه ادامه دارد و درد سارا ها فراموش نشدنی است.
پایان کتاب از آن پایان های بینظیر و فراموش نشدنی است از آنهایی که وقتی کتاب تمام میشود کتاب را در آغوش میگیری و میچسبانی به قلبت . از آنهایی که دیگر فراموشش نمیکنی. حک میشود توی ذهنت، قلبت و جاودانه در خاطرت ثبت میشود.