یادداشت آرتمیس نازی
1404/5/26

کتاب قلعه مالویلو تمومش کردم:) و پایانش چه قدر دوست داشتنی بود انگار داشت میگفت این چند صد صفحهای که خوندید تازه اول ماجراست. انسان همچنان ادامه میده. داستان قلعه مالویل درباره انسان ها در مواجه با آخرزمانه؛ وقتی که بمب اتم کل حیات نابود میکنه عده کمی از انسان ها زنده میمونن و برای بقا تلاش میکنن. در حین خوندن داستان تو همش خودتو اونجا تصور میکنی و میگی اگه این اتفاق بیوفته من چکار میکنم؟ آیا امیدی دارم؟ آیا تلاشی میکنم؟ . در همون اول داستان وقتی که اهالی قلعه متوجه شدن که حیات خارج قلعه کاملا نابود شده و تمام خانوادشون از بین رفته لامنو به پسو که کل خانوادشو از دست داده بود گفت : پسر جان، این با ما نیست که بگوییم زنده خواهیم ماند یا خواهیم مرد. آدم برای این زنده است که به زندگی ادامه بدهد. زندگی مثل کار میماند، پس بهتر اینکه آن را به انجام رساند نه اینکه هرجا مشکل شد نیمه کاره ولش کرد. شخصیت لامنو برای من در اون روزهای اول بعد اون فاجعه حکم ناجی قلعه رو داشت. زنی پر از تجربه و کار آمد که با دوراندیشیش تونست نظمو داخل قلعه ایجاد کنه. بعد از فاجعه تنها چیزی که بهش فکر نشد پول بود حتی یک بارم حرفش به میون نیومد دیگه وقتی که کل دنیا از بین میره تو به تنها چیزی که برای زنده موندن نیاز داری گاو ، گوسفند ، آب سالم ، گندم و بارانه حقیقت محض همینه یک جا امانوئل میگه اگه الان ببینم عنکبوتی داره تار میتنه واقعا خوشحال میشم. تو توی آخر زمان حتی به پشه و مگس هاهم احتیاج پیدا میکنی. و این بسیار فاصله داره با آنچه که ما الان درونش داریم زندگی میکنیم. پایان قلعه مالویل یه جورایی نه خوشانجامه نه تراژدی کامل؛ انگار روبر مرل خواسته نشون بده که زندگی بعد از فاجعه، نه قهرمانانهست نه کاملاً ناامیدکننده، بلکه یه جریان مداوم از سازگاری و ادامهدادنه.
(0/1000)
salma
1404/5/28
1