یادداشت معصومه توکلی

        شب -وقتی من سرگرم خواباندن آن یکی بودم- بابا برای بچّه خواندش و فردا صبح با به به و چه چه از من خواست که دوباره برایش بخوانمش و تازه نه که خودمان تنهایی حظ ببریم. نه. برویم بالا و فاطمه دایی را هم بنشانیم ورِ دلمان تا او هم بشنود و به قدر ما وقت شنیدن «کنجد! باز شو!» و «گندم! باز شو!» قهقهه بزند
#تکخور_نباشیم
من هم که قصه را  در هفت سالگی خوانده بودم اصلاً یادم نبود که تویش تکّه تکّه کردن جنازه -و از آن مخوف تر!- دوختن جنازه با چشم بسته دارد!
آقا همین جور که ما می خواندیم و بچّه قسی القلب خودمان نیشش تا بناگوش باز بود بچه اخوی بی صدا می ترسید و گوشت تنش آب می شد!
از آن طرف چون بچوک یک بار قصه را شنیده بود امکان حذف و سانسور هم نداشتم! مچم را می گرفت و از قسمت سانسور شده پرس و جو می کرد!
اسمایلی دندان های به فشرده و خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

خلاصه که نکنید! اعتماد به حافظه و ذائقه خود هفت ساله تان و ترس به دل بچه های بی نوا که به شما اعتماد نموده اند هم!
:) :|
      

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.