یادداشت مهردُخت

سر به روی شانه ها
        "گاه از او نفرت دارم و گاه از او شاکیم. مثل بقیه بودم. ولی ناگهان شدم پسر یک قاتل. من که کاری نکرده‌ام. من بی‌گناهم. اما مردم به من طوری نگاه خواهند کرد که گویی من هم مجرمم. همانقدر که پدرم مجرم بوده است."
اتین بعد از فهمیدن هویت پدرِ مرده‌اش زندگیش زیر و رو میشه. چطور میتونه مثل قبل زندگی عادیش رو ادامه بده وقتی فکر اینکه پسر یک قاتله هرگز رهاش نمیکنه؟ چطور با مردم ارتباط بگیره؟ اگر اونا بدونن که اون کیه، چطور با طرد شدنش کنار بیاد؟
اتین هم به یک سردرگمی وحشتناک دچار میشه. در حدی که نمیدونه چی درسته چی غلط. همچنین اثر تلقین در وجود این پسر کاملا آشکار بوده. تلقین اینکه جنایت موروثیه و اون هم دیر یا زود مانند پدرش میشه. اتین شبانه روز با یک چکش خیالی، میخ آدمکش بودن رو تو سرش فرو میکرد و خودش رو مجبور به "شبیه پدر بودن" میدونست. 
مثلا در بخشی از کتاب که به کشتن کسی فکر میکرده نوشته شده "ناگهان از خود پرسید پس از دستگیری چه بلایی بر سرش خواهد آمد؟ پاسخ این سوال هم اکنون برایش روشن بود. زندان، دادگاه و مرگ. «درست مثل پدرم»"
اما هرچی بیشتر در برابر این تلقین تسلیم میشد شکی توی وجودش بیشتر ریشه میزد. شکی که به بلاتکلیفیش می‌افزود و خواننده رو با خودش همراه میکرد و این سوال رو در ذهنش پررنگ میکرد که سرانجام این جنگ درونی چیه و آیا همیشه جنایت به ارث میرسه؟
من فکر میکنم این کتاب بخاطر افکاری که اتین بیان میکنه، خوی فسلفی و کتاب دوستش، گفتگوش با استاد فلسفه‌اش و همچنین انتهای رمان ارزش خوندن رو داره.
      
550

38

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.