یادداشت سمیه زارعی

بادبادک باز
        بادبادک باز کتاب بغایت زیبایی بود...
فکر میکنم از سال ۸۸ یا ۸۹ بارها فرصت خواندن این کتاب برایم به وجود آمد اما همیشه گفته بودم این کتاب باشد برای روز مبادا.
روز مبادایم از پریروز آغاز شد و ساعت ۴ صبح امروز به پایان رسید. هر صفحه ای که خواندم آرزو کردم که کاش در همان اولین برخوردم با این کتاب به قول استاد قیصر امین پور  هر روز، روز مبادا بود. 
به واسطه شهر محل زندگی و شغلم شاید روزانه با حداقل با ۵ تا ۱۰ زن افغانی مواجه و هم صحبت شوم. شاید این روزها که بازار برگرداندن افغانی های غیر مجاز به کشورشان داغ است کمی افکار نژاد پرستانه هم به سراغم آمده بود، که مگر خودشان کشور ندارند؟ بروند و آنجا زندگی کنند، بروند و آنجا را آباد کنند. فکر میکنم کتاب در روزهای خوبی در زندگی ام طلبیده شد برای خواندن دیگر نگاهم نگاه قبل از خواندن کتاب نیست... این سالها جسته و گریخته از وقایع افغانستان اطلاع داشتم و همیشه آنها را مردمانی جنگ زده و بی پناه دیده ام. بادبادکباز در نگاه اول نقل جنگ است و آوارگی ... اما دل من همان ابتدای کتاب جایی ماند که ذهنم با آن بیگانه است: ترسیم مستندی از روزگارِ شادی، خوشی و آبادی در افغانستان... 
من از افغانستان فقط جنگ را میدانستم و رنجِ پی جنگ را فراموش کرده بودم... روزگار خوش امیر و حسن جان را که در ابتدای کتاب به یاد می آورم چقدر دلم برای مردم این سرزمین هوسِ شادی و رهایی دارد، هوس لذت بردن از خاک و وطن... هوس لذت بردن از امنیت و هویت... 


      
431

21

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.