یادداشت عاطفه مجیدی

        « بی محابا حرف زدن، سر آدم رو به باد می‌ده » _ از دیالوگ های تکرار شده و عبرت آموز کتاب
« وقتی دوست صمیمی ات را پیدا می‌کنی، مثل این است که عاشق شده باشی » _ از دیالوگ های زیسته‌ و همزمان فرح بخش و غم انگیز کتاب
« مرا ببوس هاردی » _ از دیالوگ های تکرار شده و ( جدای از تاریخچه ای که این جمله در خارج از کتاب داره ) در کتاب، دوست داشتنی

۵۰۰۰ تا کاراکتر برای نوشتن این یادداشت کافیه ولی مطمئن نیستم یادداشت مفیدی باشه چون ذهنم به همین اندازه که یادداشتم پراکنده است، آشفته ست و این که من به اندازه‌ی جاسوس دستگیر شده‌ی داستان، خوب نمی‌نویسم :)
وقتی انتخاب این که کدوم ستاره رو انتخاب کنم برام سخت می‌شه، به اون کتاب امتیاز نمی‌دم؛ نمی‌دونم پیشنهاد کنم این کتاب رو بخونید یا نخونید، می‌دونم داستانه و واقعی نیست، می‌دونم بخشی از مسائل داستان واقعیه ولی نمی‌دونم کدوم بخش ها و چنددرصدش! ولی به جاش می‌دونم تاثیر روایت انقدری بر آدمی زیاد هست که با به هم بافتن یه زیر و یه روی حقیقت و دروغ واسه مخاطب، یا یکی در میون گفتن هرکدوم، می‌شه اثر متفاوتی رو رقم زد. مخصوصا اگر دوز غم و خشم و دل سوزی و احساسات دیگه ای که روایت راوی ( داستان نویسنده ) بهت تزریق می‌کنه انقدر بالا باشه؛ حداقل برای من که این طور بود. شاید این گارد ذهنی من بی جا باشه نمی‌دونم اما در مواجهه با آثار مربوط به جنگ های جهانی این طور می‌شم؛‌ بعضی کشورها خیلی نایس و گوگولی و قهرمان و بعضی کشورها خیلی دارک، جانی و وحشتناک معرفی می‌شن؛ البته که خرده اطلاعاتم از این مسائل تاریخی هم در تردیدم بی تاثیر نیست و صد البته که جنگ و شروع کننده جنگ و موثر و مقصر بودن در اتفاقات جنگ بده ظلمه جنایته اما فکر نمی‌کنم اختلاف تقصیری که بین دو طرف ماجرا روایت می‌شه انقدر ها هم زیاد باشه... 
هرچند همه اینا فقط تردیدهای خودمه و مسلماً  از کمبود آگاهی من از حقیقت های واقعا اتفاق افتاده ماجرا نشأت می‌گیره که حتی برای نوشتن این یادداشت هم سراغش نرفتم اما خب دوست داشتم حداقل یک بار یک جا ازش بنویسم
 لحظات انتخاب کتاب ها، شروع داستان ، نقطه‌ی عطف و زیر و رو شدن آن ها و در نهایت پایان و بستن کتاب ها خیلی جذابند
و به اندازه مرموز بودنِ نگاهِ کتابفروش بهم لحظه ای که جلد این کتاب رو توی دستم دید، همه این لحظات واسه این کتاب، برام عجیب و مرموز و درگیر کننده بودن
من بخشی از خودم رو در مدی داستان و بخش دیگری از خودم رو در وریتی داستان دیدم. 
وریتی؟! در انگلیسی به معنی حقیقت / از شخصیت های داستان و از دوستان مدی ( مثلا خواستم اسپویل نکنم )
به من و آشفتگی یادداشت و حالم بعد از خواندن کتاب خرده نگیرید؛ این که شبیهِ وریتی داستان خودت را در وریتی داستان کتاب ببینی آن هم بدین شکل، ژولیده خاطرت می‌کند قبول کن...
من برخلاف آن نویسنده پرفروش نیویورک تایمز که جملاتشان درباره داستان اعترافات یک جاسوس در پایان کتاب آورده شده بود، دوباره کتاب را از ابتدا نخواهم خواند مگر صفحات تا شده اش را برای دوباره چلاندن قلب و روح و آشفته تر نمودنِ دنیای افکارم 
شما رو نمی‌دونم ولی من از ۳۵۰ صفحه‌‌ی کتاب، تو صفحه‌ی ۳۰۲ گیر کردم
      
1

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.