یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

                به نام خدا
یادداشت گنامینوها قدر آدم را نمی‌دانند - مریم راهی، ۱۸ اسفند ۱۴۰۲

گنامینوها نمی‌خواستند قصه را تمام کنم 

یک‌جورهایی نمی‌دانم چطور درباره‌اش بنویسم. هم به دل می‌نشست و هم گاهی دل‌دل می‌کردم که نیمه‌کاره رهایش کنم. گاهی با طنز‌های ریزش لبخند به لبم می‌نشست و گاهی از بی‌مزه‌گی می‌خواستم کتاب را ببندم. شاید اگر ابتدای رمان اسمی از «داستان نوجوان» آورده بود، هیچ‌وقت از قفسه کتابخانه برنمی‌داشتم. ولی وقتی شروع کردم، هیچ نفهمیدم حرف حسابش چیست. به نویسنده اعتماد کردم. پیش رفتم. تا نزدیک صفحه هفتاد را به زحمت خواندم. اما گنامینوهایی که داشتند توی ذهنم تخم می‌گذاشتند را له کردم و از صفحه هفتاد تا دویست و سی و هفت را یک نفس خواندم. الآن احساس روشنی می‌کنم. با همسرم جر و بحث کردیم. وقتی برگشت باید از دلش دربیاورم. منِ صدونود سانتی که نباید مغلوب گنامینوهای پیزوری شوم!
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.