یادداشت Mari

Mari

Mari

1404/1/6

        شدیدا تلخ و دردناک .

۴۳/۰۳/۲۴:
من و مامان در كنار هم و رو به يكديگر بر سكويى نشسته بوديم. ديگر اين بار می‌دانستم كه در خوابم و می‌ترسيدم كه آیا خودش هم می‌داند يا نه. صورتش را  نمی‌ديدم. گفت: خيلى ناراحتم. گفتم: چرا؟ گفت: از دست حكيم و دوا، همه‌اش مريضم. خواستم بگويم آخر مامان ما بايد ناراحت باشيم كه شما را از دست داده‌ايم شما كه كسى از دست نداده‌ايد؟  ترسيدم بفهمد كه مرده است. چيزى نگفتم. سرهامان در كنار هم بود و های‌هاى گريه می‌كرديم. من از شدت گريه و ناراحتى بيدار شدم و ديدم كه همه چيز به قرار خود است جز  او كه خوابش بيدارى ندارد.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.