یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

3 روز پیش

        فکرش رو هم نمی‌کردم که یک داستان تلخ درباره مرگ، بتونه بهم احساس آرامش واقعی بده. 
قبلا فیلم سینمایی اقتباسی از این کتاب رو دیده بودم و خلاصه داستان رو هم میدونستم، با این حال دوست داشتم کتاب رو هم بخونم چون فکر میکردم چیزیه که برای من نوشته شده و یا اگر خودم توانایی نوشتن داشتم همچین داستانی درباره مرگ عزیزانم می‌نوشتم. 
البته با توجه به تجربه خودم درباره مواجهه با مرگ ذره ذره کسی که دوستش داشتم و درباره غم و اندوهی که همیشه باهامه، بنظرم خواندن این کتاب برای کسی که تازه فهمیده عزیزش درحال مرگه ایده خوبی باشه. در حقیقت همچین داستانی با همچین نگاهی به مرگ، کمک می کنه که آدما مرحله انکار رو توی سوگواری راحت تر پشت سر بذارن. و خب چه خوبه که این کتاب برای نوجوان ها نوشته شده و درباره این مسأله با اونا حرف میزنه، کاری که گمونم اغلب فراموش میشه یا نادیده گرفته میشه. و از عجایب داستان اینه که منه بزرگسال رو هم به شدت با خودش همراه کرد، تحت تاثیر قرار داد و برای اولین بار بعد سه سال حس کردم کسی تونسته درکم کنه. وحشتم رو، آرامش ام رو، احساس گناهم رو و خود تخریبی ام رو بالاخره یکی فهمیده.
تا اینجا هیچی از داستان نگفتم، چون گفتن درموردش یک ریویوو به اندازه خود کتاب میطلبه. همچنان دوست دارم درباره احساسم حرف بزنم، انگار چیزی بعد خواندن داستان بهم شجاعت داده که حرف بزنم. 
میتونم بگم الان همون جایی ام که «کانر» شخصیت اصلی داستان، در انتهای کتاب بود، چون خیلی از احساساتش رو خودم تجربه کرده بودم و می‌تونستم تجسم کنم. منم مثل اون در مدت زمان کوتاهی متوجه شدم که کاری برای مادرم نمیتونم بکنم و هیچ خوب شدنی، بیدار شدنی در کار نیست.  در حقیقت مرگ خیلی زودتر از اینکه ما بتونیم بپذیریم اش رخ داد و با وجود اینکه از چندین هفته قبل تقریبا مطمعن بودیم که اتفاق میوفته این برای ما خیلی ناگهانی بود.
[ البته من تجربه روبرو شدن با مرگ آنی رو هم داشتم، این رو هیچ جوری نمیتونم درموردش صحبت کنم، حتی توی خلوت خودم وحشت دارم باهاش روبرو بشم چون میترسم برگردم به سیاهچاله ای که به سختی تونستم ازش بیرون بیام؛ و خب البته دارم از این کتاب و احساس سمپاتی با کانر حرف میزنم. پس از این تجربه رد میشم. شاید جای دیگه جرات کنم درمورد اینم چیزی بگم.
تجربه مشترک ما اسمش فقدان ناگهانی عه، یا فقدانی که در اون هنوز امید به برگشت عزیزان هست و در کنارش ما هیولا بودن رو هم تجربه کردیم. 
وقتی داستان رو بخونی ممکنه این برداشت رو داشته باشی که یک هیولا مادر رو گرفته و برده و یا می تونی تصور کنی که کانر به خاطر احساسات درونیش در مورد مرگ مامان اش، احساس می‌کنه یک هیولاست. احساساتی که نمیتونی حتی بهش فکر هم کنی، نمیتونی اونقدر صادق باشی با خودت که تشخیص بدی ریشه اینهمه خشمت چیه؟ تو از خودت عصبانی هستی چون آرزو میکنی کاش زودتر تموم بشه، چون دیگه تحمل نداری یک ساعت دیگه مامانت رو توی اون وضعیت ببینی. اینجاست که تو حس می‌کنی هیولا هستی، هیولایی که فقط خودت میبینی اش و بقیه یه آدم قوی، غمگین، مهربون و ایستاده تصورش می کنن.

خب! این داستان واقعا خوبه. نمی‌دونم میشه توصیه اش کرد یا نه، ولی میتونم پیشنهاد کنم حتما فیلمش رو ببینید، منکه خیلی زیاد باهاش گریه کردم  و خب بسته به روحیه شما، ممکنه ازش خوشتون هم نیاد حتی. 
اما اگه کسی هستید یا کسی رو میشناسید که توی شرایط مشابه قرار داره، فکر میکنم این کتاب کمکش کنه تا با خودش مهربون تر باشه و از احساساتش خجالت نکشه.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.