یادداشت دخترِ شرلیام.

        "نه آدمی. دیگر انسان نیستم."
فقط میتونم بگم انگار قلبم خالیه.
راستش از اینکه اینقدر که تونستم با این کتاب ارتباط بگیرم می‌ترسم. ذره ذره تقلا برای انسان بودن و آگاهی از اینکه هیچ راه نجاتی نمونده. 
در وصف یوزر باید بگم جامعه گریزی بود که با جامعه یکی شده بود، مرد ترسویی که به ترس هاش تبدیل شد و توی تاریکی گم شد: I can't fix him, I can't make him better
جوری که این فرد واقعی بود و ملموس و پیچیده و زنده بود و به همون میزان وهم آلود بود. واقعا آدما چطوری می‌فهمن دیگه انسان نیستن؟ یعنی بعضیا مثل یوزو از همون بچگی میدونن یه چیزی توی وجودشون فرق داره؟:) یجورایی جذب قسمت روانشناسی پشت همه این ماجرا شدم.
چی میشه که اینجوری میشه؟ چی میشه که همه چیز تموم میشه؟...
دونستن اینکه نویسنده این کتاب شخصیت اصلی رو مطابق شخصیت خودش طراحی کرده همه چیزو دردناک تر و زیبا تر میکنه.
      
37

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.