یادداشت
1403/7/3
کتاب پس از شرح ماجرای رسیدن حمید به جبهه و ماجراهای ورودش به گردان رزمی شرح حضور او و چند نفر از دوستان را در خط مقدم میدهد.] به دستور فرمانده گردان، نیروها به ستون کنار خاکریز نشستند تا فرمان حرکت بدهند. کمکم گردانهای دیگر هم وارد خط شدند. در آن میان چشمم افتاد به محسن با آن جثهی کوچکش. تا ما را دید، چشمانش از تعجب گرد شد. معلوم بود اصلاً توقع نداشت ما را در خط ببیند. گفت: شما اینجا چی کار میکنید؟ گفتم: مشدی فکر کردی الکیه؟ ما از شما زودتر اومدیم خط. ساعت نزدیک یازده شب بود که ستون ما از جا برخاست و به قسمتی از خاکریز نزدیکی شد تا از آن بگذرد. دشمن از سه طرف راست و چپ و روبرو، با ضدهواییهای چهار لول شیلیکا و تیربار دوشکا، ستونی را که از خاکریز میگذشت و وارد دشت میشد، زیرآتش گرفته بود.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.