یادداشت رعنا حشمتی

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی
دلم می‌خوا
        دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم. 
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت‌ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
      
159

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.