یادداشت Hediyeh zahra
5 روز پیش
4.1
43
حدود ۶،۷ ماه پیش، این کتاب رو نصفه رها کردم و بالاخره فرصت این رو پیدا کردم که به این چرخه ناتموم پایان بدم. -جزء اولین کتابهای ترسناکی بود که خوندم و خب، ازش خوشم اومد! طوری که من هم پوستم سوزنسوزن میشد، توی تاریکیِ بیانتهایِ آرامبخشی فرو میرفتم و درد رو احساس میکردم! بارها میونه کتاب واقعا شوکه شدم و خب فلسفه کتاب ترسناک همینه دیگه نه؟! شخصیت اصلی، یعنی نِیل برام یه عجیبِ خوب بود و دوسش داشتم:)) کتاب فصل های کوتاهی داشت که در انتهای هر فصل یه سوال لعنتی ذهنت رو درگیر میکنه و مجبور میشی صفحه هارو با سرعت بیشتری ورق بزنی، روند کتاب خوب و یهجورهایی شاید سریع هم بود! معماها جالب و حدس نزدنی بودن، اما خب من اواسط کتاب از قضیه سردرآوردم. بعضی مواقع احساس میکردم توصیفات و روند داستان تکراری شده، آیا برای شماهم اینطور بود؟سخن پایانی؛ برای یه تازهکار تو این ژانر کتاب فوق العادهایه^_^ _ شاید اسپویل: به نظر من چندتا معمای ناتموم اینجا به حال خودش رها شد: ۱.خاله کلر و خاله آنا میخواستن چه صحبتی با ریک، پدر بری و نیل داشته باشن؟ ۲.خانم جنت ریلی، چطور تونست در خانه سالمندان تپه آرام، ربکا اسمیت رو ببینه درحالی که بچهها متوجه این موضوع نشدن؟ ۳.در کتاب اشاره شد که اکثر روحها داستان غمانگیزی دارن و خب یه جورهایی ربکا اسمیت روحی بیخطر و بیگناه خطاب شد، خب پس دلیل ضربه پای ربکا به کف چوبی و سقوط نیل به طبقه پایین، چه دلیل قانع کننده ای میتونه داشته باشه؟ ۴.آیا درآخر روح ربکا اسمیت به آرامش رسید؟ پس دلیل کابوس های نیل با وجود اتمام ماموریتش چیه؟ . اگر به بری توجه بیشتری میشد، قطعا کتاب خاطره انگیز تری برام به جا میموند. علاوه بر اون من قاتل رو بین مظنونهام با افراد دیگهای مثل آنا و دکتر سایمون گذاشتم و خب، حدسم درست بود!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.