یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/3/4

پی‌یر و لوسی
        عاشقانه ای در زمان جنگ جهانی اول، پی یر ،پسر ۱۷ ساله ای که مدت کمی به  زمان اعزامش به جنگ مونده ،به دنبال کمی امید‌ و دلخوشی عاشق دختری به نام لوسی میشه...
اینکه جنگ چطور همه امیدها رو از بین می بره و انفعال جمعی ای که به وجود میاره ،حس از دست دادن قدرتت و سپردن خودت به دست سرنوشتی که سیاستمدارها تعیین کردن همیشه یکی از غمناکترین بخش های کتاب هایی با موضوع جنگ هستند.
این کتاب هم همینطور بود،نا امیدی نه تنها در شخصیت اصلی کتاب بلکه در اعضای خانواده و اجتماع هم حس میشه و یکی از قوی ترین کتاب هایی بود که خوندم با اینکه موضوع لطیفی مثل عشق روایت میشد.
یکی از چیزهایی که من رو در این کتاب خیلی تحت تاثیر قرار داد رابطه پی یر و برادرش فلیپ بود ،وقتی که برادرش از جنگ برگشته بود،تغییری که کرده بود و اون حس غبطه ای که نسبت به برادرش پی یر داشت ،و در آخر وقتی که پی یر میگه من میدونم که وقتی عازم به جنگ شدم کسی رو نمی کشم و لبخند غمباری که برادرش می زنه ...
احساسات در زمان جنگ...
تغییر کردن آدم ها...
همه این ها خیلی برام ناراحت کننده هست،
در آخرم جمله هایی از کتاب رو که دوست داشتم اینجا میگذارم  ⁦ʕ·ᴥ·ʔ⁩

آه! لحظاتی هست... که آدم از انسان بودنش خجالت می کشد...

.
این مذهب نوین طالب همه چیز بود و به کمتر رضایت نمی داد: تمام وجود آدمی را می خواست، جسمش را، خونش را، زندگی اش را، ذهنش را. و به ویژه خونش را
.

بی انصافی محض است که گفته شود مؤمنان از این اوضاع رنج نمی بردند. رنج می کشیدند، اما ایمان داشتند. ای وای برادرانم که رنج برایتان گواه الوهیت است!... خانم و آقای اوبیه چون دیگران رنج می کشیدند و چون دیگران ایمان داشتند. اما از یک نوجوان نمی شد انتظار چنین ایثار قلبی و احساسی و منطقی ای را داشت.
.

پی یر مایل بود لااقل بداند چه چیزی او را آزار می دهد. چه پرسشها که در درونش شعله میکشید و نمی توانست آنها را به زبان آورد! زیرا همه این پرسشها با این آغاز می شد که: «اما اگر اصلاً آن را باور نداشته باشم چه!» ـ که کفر محسوب می شد. نه، نمی توانست چیزی به زبان آورد. به او با تعجب و هراس، با خشم و غضب خیره می شدند؛ و با اندوه و شرم. و چون او در آن سن شکل پذیری بود که روح هنوز پوسته ای بیش از حد لطیف دارد که با هر که از بیرون می وزد چروک برمی دارد و زیر انگشتان پنهانکارشان می لرزد و شکل می گیرد، خود پیشاپیش احساس شرم و اندوه می کرد. شگفتا! چه ایمانی داشتند! (اما آیا به راستی همه شان ایمان داشتند؟) چگونه می توانستند؟ کسی جرأت این پرسش را نداشت. اگر در میان جمعی که همگی ایمان دارند شما به تنهایی ایمان نداشته باشید، به کسی می مانید که عضوی از بدن را ندارد، شاید عضوی بی مصرف، اما عضوی که دیگران همه دارند؛ و آنگاه با خجلت می کوشید این فقدان را از چشم دیگران پنهان دارید.
.

در هر نوجوان شانزده تا هجده ساله اندکی از روح هملت یافت می شود. از او نخواهید که جنگ را درک کند! (این باشد بر شما مردان روزگار دیده!) برای او همین بس که زندگی را درک کند و بتواند خشم خود را از وجود آن فرو خورد. معمولا او خود را در رؤيا و هنر مدفون می کند تا زمانی فرا رسد که به این زیست جدید خو گرفته باشد - زمانی که نوزاد حشره گذار مرارت بار از کرمینگی به حشره بالدار را طی کرده باشد. و در این روزهای پر اشوب بهار بلوغ، أو چه سخت نیازمند آرامش و تعمق است! اما آنها - آن نیروهای کور و حیوانی و کوبنده - در اعماق نقبش به دنبالش می آیند، او را که هنوز در پوسته تازه اش ظریف و آسیب پذیر است می یابند و از تاریکی بیرون می کشند و به میان بشریت بی رحم رها می کنند؛ و از همان آغاز از او انتظار دارند حماقتها ونفرتهای
آن را بی آنکه بفهمد بپذیرد و، نه تنها بپذیرد، تقاص آنها را هم پس بدهد..
.

گاهی پیش می آید که یک آکورد ناقص موسیقی موجب صدایی گردد، روح را نا آرام کند، تا اینکه یک نت به آن آكورد افزوده
در این اجزاء متنافر یا بیگانگان سرد و خشک را، مانند مهمانانی که یکدیگر را نمی شناسند و منتظر معرفی شدن هستند، به هم پیوند می دهد. آنگاه یخ می شکند و تفاهم میانشان به وجود
آن موجب این تفاهم روحی، تماس گرم و انی دست دادن است. پی پر از علت این دیگرگونی آگاهی نداشت؛ نمی خواست تجزیه و تحلیلش کند. اما احساس می کرد از شدت خصومت معمول وقایع بناگاه کاسته شده است.
.
زمانی که چشم مسحور تناسب دلپذير خط و رنگ می شود، یا در گودی لذت بخش صدف بازی آکوردهایی را می شنویم که طبق قوانین هارمونی نخست یک به یک و سپس به هم گره می خورند، وجودمان آرام و غرق در شادمانی می شود. اما این پرتو درخشان از برون به ما می رسد، چنانکه گویی پرتوهای خورشیدی دوردست ما را مسحور ساخته و بر فراز زندگی آویخته باشد. این حالت دمی بیش نمی پاید؛ سپس از تو سقوط می کنیم. هنر هرگز چیزی بیش از فراموشی گذرای واقعیت نیست.
.

پی یروی طفلک من، ما برای این دنیا ساخته نشده ایم، دنیایی - که فقط بلدند در آن «مارسه یز» بخوانند!... پی یر می گوید:
اقلا کاش درست می خواندند!... ـ ما ایستگاه را اشتباه گرفتیم. زود پیاده شدیم. پیپر می گوید:
شاید ایستگاه بعدی از این هم بدتر باشد. عزیز دلم، آیا می توانی ما را در جامعه آینده مجسم کنی؟ در کندویی که به ما نوید می دهند، کندویی که هیچکس حق زندگی نخواهد داشت جز برای زنبور ملکه، یا برای جمهوری؟
-
      
1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.