یادداشت فاطمه عباسی
1400/8/24
[احتمال لو رفتنِ بخش یا کل داستان] خواندن این کتاب در دوران کرونا اکیدا توصیه میشود. طاعون، این بیماری مهلک، در شهر اورانِ الجزیره اتفاق میافتد شهری که زیباییهای گذشتهاش را ندارد و مردمش محکوم به عادت شدهاند. راوی این رمان همان شخصیت اصلی داستان هست که تصمیم داشته از زبان مردم سخن بگوید. دکتر ریو در راه پلهی ساختمانش موشِ مردهای میبیند. رفته رفته تعداد موشها زیاد میشود به طوری که سرایدار کلافه میشود. موشهایی که در کوچه و خیابانهای شهر یا در خون خود غلطیدهاند یا خشک شدهاند و به شکل تشنج گونهای برای فرار از تاریکی به روشنایی پناه میآورند آنقدر میچرخند که در نهایت میمیرند. این اتفاق مردم را به وحشت میاندازد. در آخرین روز طبق آماری که مسئولین به مردم میدهند حدود هشت هزار موشِ مرده جمع آوری کردهاند. کم کم آثار بیماری بر چهرهی آقای میشل، سرایدار ساختمان، پدیدار میشود؛ تب شدید، غدههای دردناک در سر تا سر بدن... و مردی که زیرلب فقط میگوید موشها. دکتر کاستل، همکار سالخورده دکتر ریو ) این بیماری را طاعون میخواند. شهر قرنطینه می شود. دکتر ریو در همان دوران همسرش را به علت بیماری به آسایشگاهی در خارج از شهر میفرستد. کشیش شهر طاعون را عذاب الهی معرفی میکند و تنها راه نجات را دعا به درگاه خدا میداند. آنچه از ابتدای داستان مرا مجذوب خودش کرد دکتر ریو، پزشک انسان دوست و کمک رسان به هم نوعانش، بود؛ مردی که به محلههای فقیرنشین سر میزند و رایگان معالجه میکند. البته دکتر ریو اعتقادی به خدا ندارد و راه نجات را در دستان خودش میبیند، نه نگاه و کمک از آسمانی سرد و خاموش که خدا در آن نشسته است. نگاهی که یکی از دو سرِ طیفِ مواجهه با رنج / شر است. آدمی در مواجهه با رنج یا به سمتِ انکارِ قدرت برتر حرکت میکند و یا پی بردنِ به عجز، آدمی را به سوی پناه بردن به قدرتی لایزال سوق میدهد. مردمِ این شهرِ طاعونزده میپذیرند که طاعون هست و نمیرود. آنان به این دردها و مرگ و میرها «عادت» میکنند امّا نویسنده یک جملهی درخشان را بیان میکند: «عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.» دکتر ریو در بخشی از کتاب میگوید: «بعد لازم شد مردنِ انسانها را ببینم. میدانید کسانی هستند که نمیخواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیدهاید که در لحظهی مرگ فریاد میزند: «هرگز!» من شنیدهام. و بعد متوجه شدهام که نمیتوانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم میشد. از آن وقت متواضعتر شدم. فقط هیچ وقت به دیدنِ مرگ خو نگرفتم.» مهمترین مسئله در دورانِ طاعون همبستگی مردم و کمک به یکدیگر است؛ مردمی که به یکباره شجاع میشوند، فردیت از بین میرود و «ما» به وجود میآید. چه چیز از این همبستگی بالاتر؟ نقطهی مثبتی که در آغاز، هیچ اثری از آن نیست و رفته رفته به وجود میآید . این رمان به دلیل نزدیکی با شرایط کنونیِ ما و دوران سخت و جانفرسای کرونا نقطهی عطفی است برای پذیرش اینکه گرچه طاعون میتواند بیاید و بمیراند «اما نمیماند...» روزی طاعون از شهر اوران میرود و مردم هلهله میکنند امّا باید دانست همیشه و همه جا طاعون در کمین است در هر جا با شکل و شمایلی دیگر. از این رو باید دلخوش باشیم... هر چند به لحظات کوتاه و شیرینی که در زندگیمان میگذرد حتی در این دوران سخت. برشی کوتاه از کتاب: «قصد مردن ندارم و مبارزه خواهم کرد. اما اگر بازی را باخته باشم میخواهم که خوب تمام کنم.»
10
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.