یادداشت شنتیا خدامی

شاهین و پادشاه
        این درباره ی شاهینی و پادشاهی است که دارای ثروت هستند هر شکاری می رفت شاهین هم دنبال آن می رفت. 
یک روز پادشاه رفته بود به دنبال شکار  شاهین هم مثل همیشه رفته بود 
آن ها یک گوزن را به دام انداختند گوزن از روی سر همه گذشت وپادشاه نتوانست گوزن را بگیرد و خسته شد زیر سایه ای استراحت کرد پادشاه همیشه یک لیوان طلا را در گردن شاهین انداخته بود
آن لیوان  را     زیر قطره های اب گذاشت و پر شد آمد بخرد شاهین آب را ریخت زمین پادشاه گفت حتما می خواهی خودت اول بخوانی به سمت  دهن شاهین 
گرفت شاهین   دوباره آب را انداخت زمین  پادشاه گفت حتما می خواهی به اسبم بدم به سمت دهن دهن اسب را که گرفت شاهین دوباره آب را انداخت زمین پادشاه اعصبانی شد و با چاقو او را زد و بعد فهمید آن اب ها زهر ما ر بوده

      

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.