یادداشت Soli
دیروز
موقع خوندنش حرفهای زیادی توی ذهنم غوطه میخوردن، ولی حالا هیچکدوم رو به درستی به یاد نمیآرم. اول از همه اینکه برای شخص من، یه داستانِ واقعا ترسناک بود. دغدغهی اصلی کتاب چیزیه که خیلی ذهنم رو درگیر میکنه، رابطهی انسان با مخلوقاتش. به نظرم آدمیزاد موقع خلق کردن، همواره فرانکنشتاینه: نمیدونه داره چه کار میکنه. فقط کورکورانه میره جلو و امیدواره چیزی که در نهایت متولد میشه، یه فرشته باشه و نه یه دیو. مری شلی وقتی این کتاب رو نوشته، همسن الان من بوده. چهطور اینهمه درد و رنج رو لای صفحههای کتاب جا داده؟ چهطور تونسته اینقدر دردناک و غمانگیز بنویسه؟ اصلا اینهمه ایده -ایدههایی که اگر اطلاعات تاریخیم بیشتر بود شاید میتونستم بگم خیلی جلوتر از زمان خودش بوده- از کجا به ذهنش رسیده؟ داستان عجیبی بود، واقعا عجیب. البته به نظرم با معیارهای امروزی، میتونست خیلی کوتاهتر باشه. اونهمه توصیف از مکانها و... گاهی به شدت حوصلهسربر میشد. رگههای نژادپرستانهی تنیده شده در داستان رو هم ایضا میسپریم به اقتضای زمانه و ازشون گذر میکنیم. خوشحالم که خوندمش. واقعا من رو به فکر فرو برد. (حالا خوبه حرفهام یادم نبود و اینهمه حرف زدم.)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.