یادداشت نیایش بهرامی

دختر شینا: خاطرات قدم خیر محمدی  کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی  هژیر
        از هشت سال پیش کتاب را داشتم، از همان موقع که خیلی کوچک تر بودم، از همان اردوی بسیجی که با مادرجون رفتیم و مادرجون به مسئول پایگاه می‌گفت: نوه من خیلی دختر خوبیه بهش جایزه می‌دین؟ و‌ مسئول پایگاه دختر شینا را با احترام به من تقدیم کرد. شیک، مجلسی و بسیجی وار توی ذوقم خورد. کتاب دوست داشتم، کتاب می‌خواندم اما نه از اینجور کتاب‌های بزرگ بزرگا... 
در این هشت سال چند بار به دلم افتاد بروم و کتاب را بخوانم، از طرفی چند بار هم خواستم کتاب را به کتابخانه کلاس، مسجد و... اهدا کنم و در آخرین مرحله هم خواستم به خود مادرجون بدهمش؛ اما نشد و کتاب پیشم ماند. تا اینکه یک روز حمیده جان استوری گذاشت و راجع به کتاب تعریف داد که حتما بخوانیدش و فلان است؛ چندین بار کتاب را در تلویزیون و پیج های مختلف و... دیده بودم اما هیچ کدوم مثل صحبت های حمیده به دلم ننشست.
کتاب را که شروع کردم مدام آه می‌کشیدم، دلم برای قدم می‌سوخت. همش می‌گفتم: مادر گوش کن ببین چه قدیما زندگی شون سخت بوده... مادر هم که می‌دید اینجور می‌گویم سریع جواب می‌داد: مگه نمی‌گم این کتابا رو نخون دختر!! یعنی سوز ماجرا را من برای‌تان ۸ از ۱۰ تضمین می‌کنم.
می‌دانستم که آقا قرار است شهید بشوند، فکر می‌کردم مثل خیلی از کتاب‌ها بخش قابل توجهی از کتاب ماجرای بعد از شهادت است. هر عملیات که می‌شد من می‌گفتم: آره دیگه الان به شهادت می‌رسه خودت رو آماده کن نیایش تو می‌تونی! و ایشان بر می‌گشتند و تمام آماده سازی های من بی استفاده می‌ماند. تا اینکه به فصل آخر رسیدیم و بالاخره...
      
6

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.