یادداشت نفیسه بهشتی
1401/10/25
الان که کتاب رو تموم کردم، روی زمین ولو شدم و بچهها دورم بدو بدو میکنن. حقیقتا حس عجیبی دارم. فکر میکنم غمی که عباس معروفی برام تعریف کرده توی گوشت و خونم نفوذ کرده. اون فضای تیره الان دور منه. برای اینکه بتونم هضمش کنم باید چند روزی به خودم فرصت بدم. فقط خواستم حس و حالم بعد از تموم کردنش رو ثبت کنم. سمفونی مردگان رو هم چندین سال پیش خوندم. ولی هیچی یادم نیست و نمیتونم با این کتاب مقایسه کنم. -_-_-_-_-_- - "حکم میکنیم که این دار را بسازی. من میخواهم اینجا را بهشت کنم، تو نمیخواهی مردم راحت باشند؟" و دوباره داخل شد. "تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمیکنی." - ... مگسهای بیجان آخر فصل را توی هوا میگرفت و میبرد بیرون، ولشان میکرد. گفتم: "چرا نمیکشیشان، این همه به خودت زحمت میدهی؟" "خوشیمان را به رنج دیگران نمیخریم." - ببین پسرجان پیش از اینکه حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفتهاند. با مردم در نیفت. - مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد آورد و برای خودش گریه نکند؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.