یادداشت نفیسه بهشتی

        الان که کتاب رو تموم کردم، روی زمین ولو شدم و بچه‌ها دورم بدو بدو می‌کنن. حقیقتا حس عجیبی دارم. فکر می‌کنم غمی که عباس معروفی برام تعریف کرده توی گوشت و خونم نفوذ کرده. اون فضای تیره الان دور منه. برای اینکه بتونم هضمش کنم باید چند روزی به خودم فرصت بدم. فقط خواستم حس و حالم بعد از تموم کردنش رو ثبت کنم.
سمفونی مردگان رو هم چندین سال پیش خوندم. ولی هیچی یادم نیست و نمی‌تونم با این کتاب مقایسه کنم.
-_-_-_-_-_-
- "حکم می‌کنیم که این دار را بسازی. من می‌خواهم این‌جا را بهشت کنم، تو نمی‌خواهی مردم راحت باشند؟" و دوباره داخل شد. "تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمی‌کنی."
- ... مگس‌های بی‌جان آخر فصل را توی هوا می‌گرفت و می‌برد بیرون، ولشان می‌کرد. گفتم: "چرا نمی‌کشیشان، این همه به خودت زحمت می‌دهی؟" "خوشیمان را به رنج دیگران نمی‌خریم."
- ببین پسرجان پیش از این‌که حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفته‌اند. با مردم در نیفت.
- مگر نمی‌شود آدم سال‌های بعد را به یاد آورد و برای خودش گریه نکند؟
      
9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.