یادداشت مجتبی بنیاسدی
1403/3/13
در ۲۱۵ صفحه رمان، دقیقا همان صفحاتی که از روایت دلخواه سمیر، یعنی عکس روی جیب لباسش، گفته میشد، با ذوق میخواندم. اصلا احساس من این است که ذاتا شرفیخبوشان سختنویس نیست. این رمان چون تحقیقات زیادی میخواسته، اینجور سختخوان درآمده. خصوصاً دیالوگهای عراقیها که فارسیعربی مخلوط شده تا باورپذیریاش دو چندان شود. و موفق هم شده. اما از طرفی از سرعت مطالعه کاسته شده و خواننده _حداقل من_ کسل میشود. به هر حال، این رمان دومین رمانی بود که میخواندم از دفاع مقدس از زاویهی عراقیها. اولین بار با رمان لمیزرعِ بایرامی از این زاویه لذت بردم. حال کار شرفی خبوشان را خواندم که محدود به جنگ نبود. او از وادیالسلام پل میزد به فیضیه سال ۴۲. از حضور امام در ترکیه و عراق پل میزد به صدام و حوادث عراق و حسنالبکر. از زنان پشت جبهه روایتش را هل میداد به سوی کبابپزهای خط مقدم. و همهی اینها در روایت زندگی موازی جوانِ ایرانی به نام محسن و جوان عراقی به نام سمیر قصه میشد و پیش میرفت. این دو جوان، که یکی به حیله خودش را به جبهه رسانده بود و طرفِ عراقیاش به زور او را به جبهه فرستاده بودند. این رمان واقعا هنرمندانه بود، گرچه بعضی خردهروایتهایش کسلکننده بود. و حیرتانگیز بود لحظاتی را که از امام خمینی تصویرسازی میشد. انگاری که خود شرفیخبوشان سایه به سایهی امام قدم برمیداشته و میدیده. همین است که میگویم این اثر هنرمندانه است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.