یادداشت فَرزَند اَرشَد میازاکی
1404/5/15
در این داستان، عشقِ واقعی در جایی شکل میگیرد که هیچ نشانی از رؤیاهای همیشگیاش نیست؛ نه لبخندهای بیدغدغه، نه شروعهای پرشور، بلکه در دل سوگ، سکوت و زخمهای نادیدنی.کایل، پسری که همهچیزش را یکباره از دست داده، در مسیر بازسازی خود نه راه نجات را مییابد و نه آرامش، بلکه مارلی را پیدا میکند؛ دختری با زخمی خاموش و قلبی که هنوز درگیر گذشته است.مارلی خودِ قصه است؛ قصهای زنده که در او درد و رؤیا در هم تنیده شدهاند.او به قصهها ایمان دارد، به افسانهها، به قدرت نادیدهی پیوند میان دو انسان شکسته. داستان آن دو با صداقتی عمیق، ما را وارد سفری طولانی میکند؛ سفری از مرگ تا تولد دوباره، از سکوت تا فهم و از تنهایی مطلق تا نوری که در چشمهای کسی دیگر میدرخشد؛ کسی که شاید خودش هم زخمیست، اما قصهی بودنش، قصهٔ نجات توست :) منی که اهل عاشقانه خواندن نبودم، بیآنکه بفهمم، عاشقش شدم.با خندههای شخصیت ها ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست و با اشک هایشان، اشکم بیصدا روی گونهام لغزید.انگار نه کتاب میخواندم، که خودم وارد قصه شده بودم؛ از گوشهای دور، آرام و بیصدا، تماشاگر آدمهایی بودم که درد میکشیدند، التیام مییافتند و یاد میگرفتند که چطور دوباره عاشق شوند :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.