یادداشت آرزو حسام
1403/12/9
دردناک. تا اواخر کتاب میخواستم یک ستاره بدم، ولی توصیفات بخش پایانی(محاکمه) خیلی تکونم داد. خیلی منو یاد رمان آدمخواران ژان تولی میندازه، اینکه درکمال بیعدالتی و ظلم دنبال اجرای عدالت بودن. -گاهی کافی است چیزی را با صدای بسیار بلند بگوییم تا مخاطب آن را بپذیرد. برعکس، اقرار به تردیدها، آن هم وقتی آدم دست به آفرینش میزند هرگز برای اوضاع خوب نیست؛ شکافی باز میشود و دیگران دربارهاش قضاوت میکنند. -جانهای رام و خاموش اغلب حوصله وحشیها را سر میبرند. -چهرههای غمزده احترام برمیانگیزند. -همینکه از بچهها بخواهی نترسند، سازوکار وحشت شروع به کار میکند. -دختر فکر میکرد که مرگ فقط در پستوهای تاریک رخ میدهد. -درباره جلاد هم مثل بدکارهها، نمیتوانیم به همه مردانی نیندیشیم که از زیر دستش گذشتهاند. و این عدد حیرتآور بدگمانی ایجاد میکند. -اگر انسانها نمیتوانند در پیادهرو یکسانی بدون تنه زدن به هم قدم بزنند، چطور خواهند توانست بی اینکه با هم بجنگند کنار هم زندگی کنند؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.