یادداشت salar yekta
1403/12/15
خیلی عجیبه داری تو کتابفروشی واسه خودت راه میری و نیم نگاهی به عطف کتابا میندازی که میرسی به یه قفسهای که کتابا برخلاف همیشه تو بغل هم قایم نشدن؛ چندتایی بیشتر نیستن و هر کدوم واسه خودش تکیه زده به سه کنج چوبی قفسه. و اونجا به جلد وهمناک این کتاب بر میخوری که واضحا داره نجوا میکنه "منو بردااااااار". و به همین سادگی، زمینهی آشنایی تو با یکی دیگه از اون کتابا که از ناشناخته بودنشون حرصت میگیره چیده میشه. و حالا، دو فصل پایانی این کتاب میره کنار صحنهی قتل سانتیاگو ناصر، گریههای تامی ویلهلم بالای تابوتی که حتی جنازهی داخلش رو نمیشناسه و سکانس پایانی 《یک روز عالی برای موزماهی》و در لیست زیباترین، غمناکترین و به یاد ماندنیترین صحنههای کتابا قرار میگیره.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.