یادداشت زینب سادات رضازاده
1402/10/5
رویای روزی که .... را امروز در جلسه ای معلمی برایمان خواند... ابتدا داستانی معمولی به نظرم رسید، تا اینکه دختر داستان صفحه به صفحه بزرگتر و بزرگتر میشد ، میتوانستم خودم را در صفحات کتاب در لابه لای کارهای جدید پیدا کنم. در صفحه های آخر فرزندم را یافتم که روز به روز او هم بزرگتر میشود و روزی از پیشم خواهد رفت و ناگهان بغض در گلو و اشک معلم خواننده کتاب را دیدم... رویای روزی که موهایت نقره ای شدند من نیستم اما من را به خاطر بسپار... اشک های او به من چیزی تازه داد، چیزی که در کتاب نبود ....چه کسی میداند شاهد چه اتفاقاتی در زندگی اش هست ، اما میتواند همین امروز را زندگی کند و به کسانی که هنوز دارد عشق بورزد... شکوفه های سرخ را همین اکنون برچین ، زمان کهن سال آرام در گذر است، همین گل که اکنون به تو لبخند میزند ، فردا روز عمرش فانی خواهد بود ...
9
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.