یادداشت ملیکا خوشنژاد
1403/8/27
4.1
9
«انسان اینقدر ساده و مختصر است... نه، دکتر، ما همه بیش از آن پیچ و مهره در وجودمان داریم که با اولین اثر یا علائم ظاهری رویمان حکم بشود. من تو را نمیشناسم. تو مرا نمیشناسی، و ما خودمان را هم نمیشناسیم. ممکن است آدم پزشک حسابی باشد – و در عین حال هیچچیز از انسانها نداند.» حقیقتش چخوف شگفتزدهام کرد. اولین مواجههی من با چخوف برمیگردد به نوجوانی و دوران دبیرستان که سه نمایشنامهی معروفش را خواندم و خیلی هم بهنظرم جالب نیامدند. بعد از آن همیشه حس نهچندان مثبتی بهش داشتم. اما حقیقتاً اعتراف میکنم که کوچک نادانی بیش نبودم که چنین شتابزده نتیجهگیری کرده و این همه سال سراغش نرفته بودم. «ایوانف» در یک کلمه معرکه بود. باورم نمیشد چخوف در آن سالها این چنین ژرف به مسائلی همچون افسردگی و ملال پرداخته است (که با درنظرگرفتن پزشک بودنش البته خیلی هم عجیب شاید نباشد) و رویکردش در شخصیتپردازی این همه خاکستری است. هیچیک از شخصیتها خوب یا بد نبودند؛ همه انسان بودند و قابل درک و ملموس. شاید در نوجوانی ایوانف را تجسم شوهر افتضاح و بیعاطفهای میپنداشتم، اما حالا بیش از هر کاراکتری ایوانف را در عین حال که لجم را درمیآورد درک میکردم. ملال البته فقط وضعیتی نبود که ایوانف را دربرگرفته باشد، بلکه کل اتمسفر نمایش را انباشته بود. انگار همهچیز بودی نا و ماندگی میداد. بااینکه خود چخوف اصرار داشته بگوید که آثارش طنزند، من حق را بیشتر به استانیسلاوسکی میدهم که برداشت تراژیکتری از نمایشنامههای چخوف داشته. انگار من هم بیشتر تراژیک میفهممشان یا نهایتاً نوعی کمدی سیاه. در هر صورت، چخوف بسیار مورد پسندم قرار گرفت و بیش از همیشه مشتاقم که بیشتر ازش بخوانم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.